تا شاه باز بیضهی شاهی گرفته مرگ
|
|
نا فرخی به فر همای اندر آمده
|
تا نور جان و ظل خدائی نهفته خاک
|
|
بیرونقی به خلق خدای اندر آمده
|
رمحش به حمله حلقهی مه درربوده باز
|
|
رخنه به رمح حلقه ربای اندر آمده
|
بر گرد نعش آن مه لشکر بنات نعش
|
|
صدره شکاف و جعد گشای اندر آمده
|
بر خاک او ز مشک شب و دهن آفتاب
|
|
دست زمانه غالیهسای اندر آمده
|
تب کرده کژدمی و چو مارش گزیده سخت
|
|
سستی به دست مارفسای اندر آمده
|
آه خدایگان که فلک زیر کعب اوست
|
|
جذر اصم شنیده به وای اندر آمده
|
مسکین طبیب را که سیه دیده روی حال
|
|
کاهش به عقل نور فزای اندر آمده
|
شریانش دیده چون رگ بربط، نه خون نه حس
|
|
خال و خسش به دیدهی رای اندر آمده
|
گردون قبا زره زده بر انتقام مرگ
|
|
مرگش ز راه درز قبای اندر آمده
|
گوئی شبی به خنجر روز و عمود صبح
|
|
بینیم پای مرگ ز جای اندر آمده
|
یا تیغ شاه گردن مرگ آنچنان زده
|
|
کسیب آن ز حلق بنای اندر آمده
|
اختر شد، آفتاب امم تا ابد زیاد
|
|
بیدق برفت، شاه کرم تا ابد زیاد
|
ای گوهر از صفای تو دریا گریسته
|
|
بر ماهت آفتاب و ثریا گریسته
|
اجرام هفت خانهی زرین به سوک تو
|
|
بر هفت بام خانهی مینا گریسته
|
از رفتنت ز بیضهی آفاق کوه قاف
|
|
بر نوپران بیضهی عنقا گریسته
|
از حسرت کلاه تو دریای حامله
|
|
چون ابر بر جواهر عذرا گریسته
|
تا کشوری در آب و در آتش نهفت خاک
|
|
شش کشور از وفات تو بر ما گریسته
|
مردم به جای اشک به یکدم دو مردمک
|
|
بر خاک تو جنابه چو جوزا گریسته
|
رزم از پیت به دیدهی درع و دهان تیر
|
|
الماس خورده، لعل مصفا گریسته
|