در مرثیه‌ی امیر عضد الدین فریبرز و خواهر او، دو فرزند شروان شاه

ای روز رفتگان جگر شب فرو درید آن آفتاب از آن جگر شب برآورید
شب چیست خاک خاک نگر آفتاب خوار خاکی که آفتاب خورد خون او خورید
ای رفته آفتاب شما در کسوف خاک چون تخته‌ی محاسب از آن خاک بر سرید
رفت آفتاب و صبح ره غیب درنوشت چو میغ و شب پلاس مصیبت بگسترید
نه چرخ گوشه‌ی جگر شاهتان بخورد هین زخم آه و گرده‌ی چرخ ار دلاورید
رمح سماک و دهره‌ی بهرام بشکنید چتر سحاب و بیرق خورشید بردرید
چشم ار ز گریه ناخنه آرد به ناخنان پلپل در او کنید و به خونش بپرورید
تابوت اوست غرقه‌ی زیور عروس‌وار هر هفت کرده هشت بهشت است بنگرید
تشنه است خاک او ز سرچشمه‌ی جگر خون سوی حوض دیده ز کاریز می‌برید
در پیش گنبدش فلک آید جنیبه‌دار گاه جنیبتان بکشید ارنه سنجرید
شبدیز و نقره خنگ فلک را به مرگ او پی برکشید و دم ببرید ار وفا گرید
گر گوشتان اشارت غیبی شنیده نیست بر خاک روضه‌وار فریبرز بگذرید
تا با شما صریح بگوید که هان و هان عبرت ز خاک ما که نه از ما جوانترید
آنگه به نوحه باز پس آیید و پیش حق بهر بقای شاه تضرع برآوردید
کامروز رسته‌اید به جان از سموم ظلم کاندر ظلال دولت خاقان اکبرید
شه زاده رفت باغ بقا باد جای شاه خون کرد چرخ، قصاصش بقای شاه

گیتی ز دست نوحه به پای اندر آمده رخنه به سقف هفت سرای اندر آمده
از اشک گرم تفته دلان در سواد خاک طوفان آب آتش زای اندر آمده
این زال گوژپشت که دنیاست همچو چنگ از سر بریده موی و به پای اندر آمده
ناهید دست بر سر ازین غم رباب‌وار نوحه‌کنان نشید سرای اندر آمده