در مرثیه‌ی خاقان اعظم منوچهر پسر فریدون شروان شاه

این جان ز دام گلخن تن درگذشتنی است وین دل به بام گلشن جان برگذشتنی است
ای پیر عاشقان که در این چنبری گرو چون طفل غازیانت ز چنبر گذشتنی است
صبح خرد دمید در این خواب‌گاه غول بختی فرو مدار کز ایدر گذشتنی است
در خشک سال مردمی از کشت‌زار دیو بردار طمع خوشه که بی‌بر گذشتنی است
هر پل که بود بر دل خاصان شکست چرخ زین آبگون پل‌شکن اندر گذشتنی است
طاق فلک ز زلزله‌ی صور درشکست زین طاق در شکسته سبک‌تر گذشتنی است
زالی است گرگ دل که تو را دنبه می‌نهد زین دامگاه گرگ فسونگر گذشتنی است
عمر تو چیست عطسه‌ی ایام جان ستان بس تن مزن که عطسه سبک درگذشتنی است
بهر دوباره زادن جانت ز امهات زین واپسین مشیمه‌ی دیگر گذشتنی است
تو در میان نیل و همه لاف ملک مصر زین سرگذشت بس که از آن سر گذشتنی است
روزی ازین خراس بیابی خلاص جان فالی بزن به خیر که آخر گذشتنی است
در ششدری و مهره به کف مانده هان و هان مهره نشاندنی و ز ششدر گذشتنی است
ای بر در زمانه به دریوزه‌ی امان زان در خدا دهاد کز این درگذشتنی است
خاقانیا به عبرت ناپاکی فلک بر خاک این شهنشه کشور گذشتنی است
ادریس خانه گور منوچهر صفدر است عیسی‌کده حظیره‌ی خاقان اکبر است

دربند چار آخور سنگین چه مانده‌ای در زیر هفت آینه خود بین چه مانده‌ای
جان شهربند طبع و خرد ده کیای کون در خون این غریب نوآئین چه مانده‌ای
ای بسته دیو نفس تو را بر عروس عقل تو پای‌بست بستن آذین چه مانده‌ای
آمد سماع زیور دوشیزگان غیب بی‌رقص و حال چو کر عنین چه مانده‌ای
زرین همای چتر سپهر است بالشت بی‌بال چون حواصل آگین چه مانده‌ای