آن نازنینان زیر خاک افکندهی چرخاند پاک
|
|
ای بس که نالی دردناک ار یاد ایشان آیدت
|
گر داد آزادی دهی قد خم کنی در خم جهی
|
|
ور پی ز خود بیرون نهی آتش گلستان آیدت
|
چون از نیازت بوی نه، کعبه پرستی روی نه
|
|
چون آبت اندر جوی نه، پل کردن آسان آیدت
|
تا زهد تو زرق است بس، بر کفر داری دست رس
|
|
می گیر و صافی کن نفس، تا کفر ایمان آیدت
|
بگذار زهد بینمک، هل تا فرود آید فلک
|
|
هر رخنه کید یک به یک، بر طاق ویران آیدت
|
بر یاد خاقان کبیر ار می خوری جان بخشدت
|
|
بل کان شه اقلیم گر، اقلیم توران بخشدت
|
مجلس پری خانه شمر، بزم سلیمان بین در او
|
|
در صفهها بستان نگر، صفهای مرغان بین در او
|
کام قنینه خون فشان چون اشک داود از نشان
|
|
مرغ صراحی جان کنان داودی الحان بین در او
|
گر فاسقان را از گنه در باغ رضوان نیست ره
|
|
در روی ساقی کن نگه صد باغ رضوان بین در او
|
ور بت پرستان را به جان ندهند در کعبه امان
|
|
کوی بتان را کعبه دان، زمزم خمستان بین در او
|
چون شد هوا سنجابگون، گیتی فنک دارد کنون
|
|
در طارم آتش کن فزون روباه خزران بین در او
|
شکل تنوره چون قفس طاوس و زاغش همنفس
|
|
چون ذروهی افلاک بس مریخ و کیوان بین در او
|
خیک است شش پستان زنی رومی دل زنگی تنی
|
|
مریم صفت آبستنی عیسی دهقان بین در او
|
چون نیش چوبین را کنون رگهای زرین شد زبون
|
|
خیز از رگ خم ریز خون قوت رگ جان بین در او
|
بربط، تنی بیجان نگر، موزون به چار ارکان نگر
|
|
هر هشت رگ میزان نگر، زهره به میزان بین در او
|
نالان رباب از بسزدن هم کفچه سر هم کاسه تن
|
|
چو بین خرش زرین رسن بس تنگ میدان بین در او
|
چنگ است عریان وش سرش صدرهی بریشم در برش
|
|
بسته پلاسین میزرش، زانوش پنهان بین در او
|
نایست چون طفل حبش ده دایگانش ترک وش
|
|
نه چشم دارد شوخ و خوش، صد چشم حیران بین در او
|
دف را خم چوگان شه با صورت ایوان شه
|
|
همچون شکارستان شه اجناس حیوان بین در او
|
کیخسرو آرش کمان، شاه جهانبان چون پدر
|
|
اسکندر آتش سنان خضر نهان دان چون پدر
|