در مدح جلال الدین شروان شاه اخستان

چون بخندی خبر دهد دهنت که سها اختران همی ریزد
دست بالاست کار تو که فلک زیر پایت روان همی ریزد
نیزه بالاست خون ز غمزه‌ی تو که به مشکین سنان همی ریزد
آسمان هم ز جور تو چون من خاک بر آسمان همی ریزد
نه از آن طیره‌ام که طره‌ی تو خون من هر زمان همی ریزد
لیک از آن در خطم که از خط تو نافه‌ها رایگان همی ریزد
به چه زهره زبان حدیث تو کرد کب رویم زبان همی ریزد
چشم من شد گناه شوی زبان کب سوی دهان همی ریزد
ابر خون‌بار چشم خاقانی صاعقه بر جهان همی ریزد
صدف خاطرش جواهر نطق بر سر اخستان همی ریزد
خانه زادند و بنده‌ی در شاه خانه داران خاندان ملوک

جوشن سرکشی ز سر برکش تیر هجرانم از جگر برکش
یا فرو بر تنم به آب عدم یا دلم ز آتش سقر برکش
رگ جانم گشاده گشت ببند پیشتر نوک نیشتر برکش
موج خون منت به کعب رسید دامن حله بیشتر برکش
بوسه‌ای کردم آرزو، گفتی که ترازو بیار و زر برکش
زر ندارم ولیک جان نقد است شو بها بر نه و شکر برکش
گر بدان کفه زر همی سنجی جان بدین کفه‌ی دگر برکش
دامن دوست گیر خاقانی وز گریبان عشق سر برکش
رایت نطق را عرابی وار بر در کعبه‌ی ظفر برکش