در مدح جلال الدین شروان شاه اخستان

نکنم مرهم جراحت خویش کن جراحت به مهر بازوی توست
نالش از آسمان کنم نی نی کسمان هم به نالش از خوی توست
پهلو از من تهی مکن که مرا پهلوی چرب هم ز پهلوی توست
وصل و هجرت مرا یکی است از آنک درد تو هم مزاج داروی توست
جان سپند تو ساخت خاقانی چکند چشم عالمی سوی توست
لل افشان تویی به مدحت شاه عقد پروین بهای لولوی توست
حرز امت سپاهدار عجم کهف ملت، نگاهبان ملوک

زخم هجرت میان جان بگسست مدد مرهم از میان بگسست
از همه تا همه دلی که مراست به همه دل امید جان بگسست
بر سر کویت از درازی راه مرکب ناله را عنان بگسست
جور تو حلقه‌ی جهان بگرفت رفت و زنجیر آسمان بگسست
کشته‌ی صبرم آشکارا سوخت رشته‌ی جانم از نهان بگسست
پیش خاک در تو چشم از در صد طویله به رایگان بگسست
نفس من ز درد همنفسان چند نوبت به یک زمان بگسست
بر سر چاه بختم آمد چرخ مدد جوی عمر از آن بگسست
آب خون کرد و چاه سر بگرفت دلو بدرید و ریسمان بگسست
دست خون ماند با تو خاقانی طمع هستی از جهان بگسست
جوشن چرخ را به تیر ضمیر در ثنای خدایگان بگسست
شهریار فلک غلام که هست هر غلامیش پهلوان ملوک

لعلت از خنده کان همی ریزد دل بر آن لعل جان همی ریزد