در مدح خاقان کبیر جلال الدین ابو المظفر شروان شاه

روی و موی شاهدان چون آبنوس روز و شب در یک مکان آمیخته
از نثار جام زر بر فرق خاک جرعه بین با خاک جان آمیخته
جام می چون لوح طفلان سرخ و زرد نو بهاری با خزان آمیخته
روز و شب را ز آشتی با یکدگر دولت شاه اخستان آمیخته
خسرو مشرق جلال الدین که کرد ذوالجلالش کامران مملکت

شاهد روز از نهان آمد برون خوانچه‌ی زر ز آسمان آمد برون
چهره‌ی آن شاهد زربفت پوش از نقاب پرنیان آمد برون
شاهد و شاه از قبای فستقی همچو فستق ز استخوان آمد برون
نقب در دیوار مشرق برد صبح خشت زرین ز آن میان آمد برون
نعره‌ی مرغان برآمد کالصبوح بیدلی از بند جان آمد برون
بامدادن سوی مسجد می‌شدم پیری از کوی مغان آمد برون
من به بانگ مذنان کز میکده بانگ مرغ زند خوان آمد برون
عاشقی توبه شکسته همچو من از طواف خمستان آمد برون
دست من بگرفت و درمیخانه برد با من از راه نهان آمد برون
گفت می خور تابرون آیی ز پوست لاله نیز از پوست ز آن آمد برون
می خوری به کز ریا طاعت کنی گفتم و تیر از کمان آمد برون
پای رندان بوسه زن خاقانیا خاصه پایی کز جهان آمد برون
از حجاب غیب چون ماه از غمام نصرت شاه اخستان آمد برون
داور اسلام خاقان کبیر عدل را نوشیروان مملکت

ساقی دریاکشان آخر کجاست ساغر کشتی نشان آخر کجاست