شاهد روز از نهان آمد برون
|
|
خوانچهی زر ز آسمان آمد برون
|
چهرهی آن شاهد زربفت پوش
|
|
از نقاب پرنیان آمد برون
|
شاهد و شاه از قبای فستقی
|
|
همچو فستق ز استخوان آمد برون
|
نقب در دیوار مشرق برد صبح
|
|
خشت زرین ز آن میان آمد برون
|
نعرهی مرغان برآمد کالصبوح
|
|
بیدلی از بند جان آمد برون
|
بامدادن سوی مسجد میشدم
|
|
پیری از کوی مغان آمد برون
|
من به بانگ مذنان کز میکده
|
|
بانگ مرغ زند خوان آمد برون
|
عاشقی توبه شکسته همچو من
|
|
از طواف خمستان آمد برون
|
دست من بگرفت و درمیخانه برد
|
|
با من از راه نهان آمد برون
|
گفت می خور تابرون آیی ز پوست
|
|
لاله نیز از پوست ز آن آمد برون
|
می خوری به کز ریا طاعت کنی
|
|
گفتم و تیر از کمان آمد برون
|
پای رندان بوسه زن خاقانیا
|
|
خاصه پایی کز جهان آمد برون
|
از حجاب غیب چون ماه از غمام
|
|
نصرت شاه اخستان آمد برون
|
داور اسلام خاقان کبیر
|
|
عدل را نوشیروان مملکت
|