ترکتاز غمزهی تو غارت از جان درگرفت
|
|
رای قربان کرد و اول زخم ز ایمان درگرفت
|
روزگاری روزگار از فتنهها آسوده بود
|
|
زلف شب رنگ تو آمد فتنه دوران درگرفت
|
کار ما خود رفته بود از دست باز از عشق تو
|
|
دهر زخمه درفزود و چرخ دستان درگرفت
|
خوی تو با ما چه روزی زندگانی کرده بود
|
|
کز پی خونریز ما را، راه هجران درگرفت
|
ماتم دلها عروسی بود ما را پیش ازین
|
|
تا درآمد شحنهای غم غارت جان درگرفت
|
نالهها کردم چنان کز چرخ بانگ آمد که بس
|
|
ای عفیالله در تو گوئی ذرهای ز آن درگرفت
|
از دم سردم چراغ آسمان بتوان نشاند
|
|
وز تف آهم هزاران شمع بتوان درگرفت
|
گفتی ای خاقانی از غرقاب غم چون میرهی
|
|
چون رهم کز پای من تا سر به طوفان درگرفت
|
دل که از درگاه تو محروم شد محروموار
|
|
رفت و راه آستان صدر ایران درگرفت
|
سروری کز روی نسبت وز عروسان صفا
|
|
هم پسر عم من است امروز و هم داماد من
|
خاک پایت دیدهها را روشنایی میدهد
|
|
هر سحر بوی تو با جان آشنایی میدهد
|
کار جزع و لعل توست آزردن و بنواختن
|
|
هرکه را این بشکند آن مومیایی میدهد
|
باز خونها خوردهای کالوده میبینم لبت
|
|
من چه گویم خود لبت بر تو گوایی میدهد
|
تیره شد کار من از غم هان و هان دریاب کار
|
|
تا چراغ عمر قدری روشنایی میدهد
|
از پی دریوزهی وصل آمدم در کوی تو
|
|
چون کنم چون بخت روزی از گدایی میدهد
|
یک دمی تا میزیم در هجر و امید وصال
|
|
گه کلاهم میبرد گه پادشاهی میدهد
|
گر مرا محنت گیائی میدهد از باغ عشق
|
|
در شک افتم کن مرا دولت کیایی میدهد
|
جان خاقانی به رشوت میدهم ایام را
|
|
گر مرا زین روز غم روزی رهایی میدهد
|
غم چه باشد چون ضمیر وحی پرداز مرا
|
|
فر مدحش آیت معجز نمایی میدهی
|
متصل بینام عقد دولتش را پیش از آنک
|
|
منفصل گردند آب و نار و خاک و باد من
|