در مدح امام الشارع وحید الدین ابو المفاخر عثمان پسر کافی الدین عمر پسر عم و داماد خاقانی

ترک‌تاز غمزه‌ی تو غارت از جان درگرفت رای قربان کرد و اول زخم ز ایمان درگرفت
روزگاری روزگار از فتنه‌ها آسوده بود زلف شب رنگ تو آمد فتنه دوران درگرفت
کار ما خود رفته بود از دست باز از عشق تو دهر زخمه درفزود و چرخ دستان درگرفت
خوی تو با ما چه روزی زندگانی کرده بود کز پی خونریز ما را، راه هجران درگرفت
ماتم دل‌ها عروسی بود ما را پیش ازین تا درآمد شحنه‌ای غم غارت جان درگرفت
ناله‌ها کردم چنان کز چرخ بانگ آمد که بس ای عفی‌الله در تو گوئی ذره‌ای ز آن درگرفت
از دم سردم چراغ آسمان بتوان نشاند وز تف آهم هزاران شمع بتوان درگرفت
گفتی ای خاقانی از غرقاب غم چون می‌رهی چون رهم کز پای من تا سر به طوفان درگرفت
دل که از درگاه تو محروم شد محروم‌وار رفت و راه آستان صدر ایران درگرفت
سروری کز روی نسبت وز عروسان صفا هم پسر عم من است امروز و هم داماد من

خاک پایت دیده‌ها را روشنایی می‌دهد هر سحر بوی تو با جان آشنایی می‌دهد
کار جزع و لعل توست آزردن و بنواختن هرکه را این بشکند آن مومیایی می‌دهد
باز خون‌ها خورده‌ای کالوده می‌بینم لبت من چه گویم خود لبت بر تو گوایی می‌دهد
تیره شد کار من از غم هان و هان دریاب کار تا چراغ عمر قدری روشنایی می‌دهد
از پی دریوزه‌ی وصل آمدم در کوی تو چون کنم چون بخت روزی از گدایی می‌دهد
یک دمی تا می‌زیم در هجر و امید وصال گه کلاهم می‌برد گه پادشاهی می‌دهد
گر مرا محنت گیائی می‌دهد از باغ عشق در شک افتم کن مرا دولت کیایی می‌دهد
جان خاقانی به رشوت می‌دهم ایام را گر مرا زین روز غم روزی رهایی می‌دهد
غم چه باشد چون ضمیر وحی پرداز مرا فر مدحش آیت معجز نمایی می‌دهی
متصل بینام عقد دولتش را پیش از آنک منفصل گردند آب و نار و خاک و باد من