در مدح خاقان اعظم جلال الدین شروان شاه اخستان

از حجره‌ی سنگ آمد در جلوه عروس رز در حجله‌ی آهن شد، گلنار همی پوشد
او رومی و با هندو چون کرد زناشوئی رومی شود آن هندو دیدار همی پوشد
از خانه به روزن شد بر بام چو سر بر زد گویی که عذار رز دیوار همی پوشد
بر باغ قلم درکش وان کوره پر آتش کن چون پیرهن از کاغذ کهسار همی پوشد
تا زورقی زرین گم شد ز سر گلبن کوه از قصب مصری دستار همی پوشد
اینک به بقای شه خورشید به ماهی شد زو هر درم ماهی دینار همی پوشد
رایش که فلک سنجد در حکم جهان‌داری مانند محک آمد معیار همه عالم

دل عاشق خاص آمد ز اغیار نیندیشد زری که خلاص آمد از نار نیندیشد
دل مرغ سرانداز است از دام نپرهیزد آری دل گنج اندیش از مار نیندیشد
عیار دلی دارم بر تیغ نهاده سر کز هیچ سر تیغی عیار نیندیشند
دل کم نکند در کار از دیودلی زیرا مزدور سلیمان است از کار نیندیشد
گر کوه غمان بارد بر دل بکشد بارش کو بختی سرمست است از بار نیندیشد
عشق این دل مسکین را گر خار نهد گو نه دل گور غریبان است از خار نیندیشد
دلدار که خون ریزد یک موی نیازارد دل نیز به یک مویش آزار نیندیشد
عشق ار بکشد یک ره صد بار کند زنده هان تا دل ازین کشتن زنهار نیندیشد
دل همه به کله داری بر عشق سراندازد یعنی که چو سر گم شد دستار نیندیشد
پار این دل خاکی را بردند به دست خون امسال همان خواهد وز پار نیندیشد
هر بار دل از طالع کی زخم سه شش یابد کاین نقش به صد دوران یک بار نیندیشد
آن را که ز چشم و دل طوفان دو به دو خیزد از برق غمان یک یک بسیار نیندیشد
خاقانی اگر عمری بر یار فشاند جان در خواب خیالش را دیدار نیندیشد