گر ز آن می شعریوش بر خار شعاع افتد
|
|
دهن البلسان چون گل از خار پدید آید
|
صد جان به میانجی نه یاری به میان آور
|
|
کاقبال میان بندد چون یار پدید آید
|
بیداد حریفان را تن در ده و گر ندهی
|
|
ز انصاف طلب کردن آزار پدید آید
|
مسهای زر اندودند ایشان تو مکن ترشی
|
|
کز مس به چنین سرکه زنگار پدید آید
|
جنسی به ستم برساز از صورت ناجنسان
|
|
کاین نقش به صد دوران یکبار پدید آید
|
صد عمر گران آید جان کندن عالم را
|
|
تا زین فلکت جنسی دلدار پدید آید
|
تا کی چو هوا خس را بربودن و بررفتن
|
|
کان خس که هوا گیرد بس خوار پدید آید
|
گویی که درین خرمن دانه طلبی نه خس
|
|
خس ناطلبیده خود بسیار پدید آید
|
میزان حق و باطل رای ملک است ایرا
|
|
زر دغل و خاص در نار پدید آید
|
شروان شه اعظم را اقبال سزد بنده
|
|
چون بندهی اقبالش احرار همه عالم
|
می جام بلورین را دیدار همی پوشد
|
|
خورشید مه نو را رخسار همی پوشد
|
چون گشت سپیدی رخ از سرخی مه پنهان
|
|
گوئی که به روم اندر بلغار همی پوشد
|
می چون زر و جام او را چون کفهی معیار است
|
|
از سرخی رنگ زر معیار همی پوشد
|
از بوالعجبی گویی خون دل عاشق را
|
|
در گوهر اشک خود گلزار همی پوشد
|
بربط چو سخنچینی کز هشت زبان گوید
|
|
لیک از لغت مشکل اسرار همی پوشد
|
چنگ ارچه به بر دارد پیراهن ابریشم
|
|
رانین پلاسین هم بسیار همی پوشد
|
نایست سیه زاغی خوش نغمهتر از بلبل
|
|
کاندر دهن کبکی منقار همی پوشد
|
نالید رباب ایرا کازرده شد از زخمه
|
|
لیک از خوشی زخمه آزار همی پوشد
|
دف تا به شکارستان شاد است ز باز و سگ
|
|
غم ز آن چو تذروان سر در خار همی پوشد
|
سرد است هوا هردم پیش آرمی و آتش
|
|
چون اشک دل عاشق کز یار همی پوشد
|