در مدح خاقان اعظم جلال الدین شروان شاه اخستان

گر ز آن می شعری‌وش بر خار شعاع افتد دهن البلسان چون گل از خار پدید آید
صد جان به میانجی نه یاری به میان آور کاقبال میان بندد چون یار پدید آید
بیداد حریفان را تن در ده و گر ندهی ز انصاف طلب کردن آزار پدید آید
مس‌های زر اندودند ایشان تو مکن ترشی کز مس به چنین سرکه زنگار پدید آید
جنسی به ستم برساز از صورت ناجنسان کاین نقش به صد دوران یکبار پدید آید
صد عمر گران آید جان کندن عالم را تا زین فلکت جنسی دلدار پدید آید
تا کی چو هوا خس را بربودن و بررفتن کان خس که هوا گیرد بس خوار پدید آید
گویی که درین خرمن دانه طلبی نه خس خس ناطلبیده خود بسیار پدید آید
میزان حق و باطل رای ملک است ایرا زر دغل و خاص در نار پدید آید
شروان شه اعظم را اقبال سزد بنده چون بنده‌ی اقبالش احرار همه عالم

می جام بلورین را دیدار همی پوشد خورشید مه نو را رخسار همی پوشد
چون گشت سپیدی رخ از سرخی مه پنهان گوئی که به روم اندر بلغار همی پوشد
می چون زر و جام او را چون کفه‌ی معیار است از سرخی رنگ زر معیار همی پوشد
از بوالعجبی گویی خون دل عاشق را در گوهر اشک خود گلزار همی پوشد
بربط چو سخن‌چینی کز هشت زبان گوید لیک از لغت مشکل اسرار همی پوشد
چنگ ارچه به بر دارد پیراهن ابریشم رانین پلاسین هم بسیار همی پوشد
نایست سیه زاغی خوش نغمه‌تر از بلبل کاندر دهن کبکی منقار همی پوشد
نالید رباب ایرا کازرده شد از زخمه لیک از خوشی زخمه آزار همی پوشد
دف تا به شکارستان شاد است ز باز و سگ غم ز آن چو تذروان سر در خار همی پوشد
سرد است هوا هردم پیش آرمی و آتش چون اشک دل عاشق کز یار همی پوشد