در مدح خاقان اعظم جلال الدین شروان شاه اخستان

کف چرخ زنان بر می، می رقص کنان در دل دل خال کنان از رخ گلزار نمود آنک
بیاع مغان ساقی بارش گهر احمر کز جام و خط ازرق طیار نمود آنک
از ریزش گاو زر شیر تن شادروان از مشک تر آهو انبار نمود آنک
صبح است ترازویی کز بهر بهای می در کفه شباهنگش دینار نمود آنک
گویی که خروس از می مخمور سر است ایرا چشمش چو لب کبکان خون‌بار نمود آنک
مست است خروس آری از جرعه‌ی شب خیزان چون نعره‌ی کوس آید هشیار نمود آنک
آن مذن زردشتی گر سیر شد از قامت وز حی علی کردن بیمار نمود آنک
ها بلبله مذن شد و انگشت به گوش آمد حلقش ز صلا گفتن افگار نمود آنک
کشتی است قدح گویی دریاست در آن کشتی وز موج زدن دریا کهسار نمود آنک
خط بر لب ساغر بین چون خط لب ساقی کز نیل خم عیسی زنار نمود آنک
بوی می نوروزی در بزم شه شروان آب گل و سیب تر بر بار نمود آنک
جمشید ملک هیت خورشید فلک هیبت یک هندسه‌ی رایش معمار همه عالم

چون صبح دم از ریحان گلزار پدید آید ریحانی گلگون را بازار پدید آید
رخسار فلک گوئی بود آبله پوشیده چون آبله گم گردد رخسار پدید آید
بر صبح خره‌گوئی مصری است شناعت زن کش صاع زر یوسف دربار پدید آید
مه چون سروی آهو بنمود کنون در پی آهوی فلک را هم آثار پدید آید
آن آهوی زرین بین در شیر وطن گاهش کورا سروی سیمین هر بار پدید آید
بر کرته‌ی صبح از مه چون جیب پدید آید آن زرد قواره هم ناچار پدید آید
در شحنگی مشرق صبح آمد و زد داری زودا که سر چترش ز آن دار پدید آید
می را به سلام آید خورشید چو طاس زر گو طاس می و ساقی تا کار پدید آید