در مدح خاقان اعظم جلال الدین شروان شاه اخستان

بر کوس نوای نو بردار به صبح اندر گلگون چو شفق کاسی پیش آر به صبح اندر
گلبام زند کوست گلفام شود کاست کتش به گلاب آرد خمار به صبح اندر
از مصحف گردون ار پنج آیت زر کم شد آمد پر طاووسش دیدار به صبح اندر
جامت به دل مصحف پنج آیت زر دارد مصحف بنه و جامی بردار به صبح اندر
گر حور بریشم زن خفته است چو کرم قز از بانگ قنینه‌اش کن بیدار به صبح اندر
زخمی که سه یک بودت خواهی که سه شش گردد یک دم سه و یک می خور با یار به صبح اندر
در سیزده ساعت شب صد نافله کردستی با چارده مه فرضی بگزار به صبح اندر
چون ساقی می‌بنمود از آب قدح شمعی پروانه شود زآتش بیزار به صبح اندر
آن شمع یهودی فش بس زرد و سیه‌دل شد اعجاز مسیحش نه در بار به صبح اندر
صبح ادهم گردون را مهماز به پهلو زد پیداست ز خون اینک آثار به صبح اندر
آن حلق صراحی بین کز می به فواق آمد چون سرفه‌کنان از خون بیمار به صبح اندر
سرچشمه‌ی حیوان بین در طاس و ز عکس او ریگ تک دریا را بشمار به صبح اندر
تا خوانچه‌ی زر دیدی بر چرخ سیه کاسه بی‌خوانچه سپید آید میخوار به صبح اندر
گر صبح رخ گردون چون خنگ بتی سازد تو سرخ بتی از می بنگار به صبح اندر
جام ملک مشرق بر کوه شعاعی زد سرمست چو دریا شد کهسار به صبح اندر
خاقان جهان داور سردار همه عالم نعمان کیان گوهر، مختار همه عالم

نور از افق جامت دیدار نمود آنک حور از تتق کاست رخسار نمود آنک
شنگی کن و سنگی زن بر شیشه‌ی عقل ایرا می چون پری از شیشه دیدار نمود آنک
آذین صبوحی را زد قبه حباب از می هر قبه از آن دری شهوار نمود آنک
چون قبه کند باده گویند رسد مهمان مهمان رسدت زهره کثار نمود آنک