در مدح جلال الدین اخستان شروان شاه

نیست به پای چون منی راه هوای چون تویی خود نرسد به هر سری تیغ جفای چون تویی
دل چه سگ است تا بر او قفل وفای تو زنم کی رسد آن خرابه را قفل وفای چون تویی
بوسه خرانت را همه زر تر است در دهن وان من است خشک جان بوسه بهای چون تویی
گر چه چراغ در دهن زر عیار دارمی کی شودی لبم محک از کف پای چون تویی
گه گه اگر زکات لب بوسه دهی به بنده ده تا به خراج ری زنم لاف عطای چون تویی
همچو سپند پیش تو سوزم و رقص می‌کنم خود به فدا چنین شود مرد برای چون تویی
گفتی اگرچه خسته‌ای غم مخور این سخن سزد خود به دلم گذر کند غم به بقای چون تویی
با همه خستگی دلم بوسه رباید از لبت گربه‌ی شیردل نگر لقمه ربای چون تویی
نوبه‌ی خواجگی زنم بهر هوای تو مگر نشکند از شکستگان قدر هوای چون تویی
بر سر خاقانی اگر دست فرو کنی سزد کوست دلی و نیم جان روی نمای چون تویی
از تو به بارگاه شه لاف دو کون می‌زنم کم ز خراج این دوده نزل گدای چون تویی
از شه عیسوی نفس عازر ملک زنده شد معجزه را همین قدر هست گوای راستین

اهل نماند بر زمین، اینت بلای آسمان خاک بر آسمان فشان هم ز جفای آسمان
چون پس هر هزار سال اهل دلی نیاورد این همه جان چه می‌کند دور برای آسمان
ای مه مگو کسمان اهل برون نمی‌دهد اهل که نامد از عدم چیست خطای آسمان
کوه کوه می‌رسد، چون نرسد دل به دل؟ غصه‌ی بی‌دلی نگر هم ز عنای آسمان
با همه دل شکستگی روی به آسمان کنم آه که قبله‌ی دگر نیست ورای آسمان
محنت و حال ناپسند، اینت فتوح روز و شب پلپل و چشم دردمند، اینت دوای آسمان
باد دریغ در دلم کشت چراغ زندگی بوی چراغ کشته شد سوی هوای آسمان
بر سر پای جان کنان گردم و طالع مرا پا و سری پدید نه چون سر و پای آسمان