نیست به پای چون منی راه هوای چون تویی
|
|
خود نرسد به هر سری تیغ جفای چون تویی
|
دل چه سگ است تا بر او قفل وفای تو زنم
|
|
کی رسد آن خرابه را قفل وفای چون تویی
|
بوسه خرانت را همه زر تر است در دهن
|
|
وان من است خشک جان بوسه بهای چون تویی
|
گر چه چراغ در دهن زر عیار دارمی
|
|
کی شودی لبم محک از کف پای چون تویی
|
گه گه اگر زکات لب بوسه دهی به بنده ده
|
|
تا به خراج ری زنم لاف عطای چون تویی
|
همچو سپند پیش تو سوزم و رقص میکنم
|
|
خود به فدا چنین شود مرد برای چون تویی
|
گفتی اگرچه خستهای غم مخور این سخن سزد
|
|
خود به دلم گذر کند غم به بقای چون تویی
|
با همه خستگی دلم بوسه رباید از لبت
|
|
گربهی شیردل نگر لقمه ربای چون تویی
|
نوبهی خواجگی زنم بهر هوای تو مگر
|
|
نشکند از شکستگان قدر هوای چون تویی
|
بر سر خاقانی اگر دست فرو کنی سزد
|
|
کوست دلی و نیم جان روی نمای چون تویی
|
از تو به بارگاه شه لاف دو کون میزنم
|
|
کم ز خراج این دوده نزل گدای چون تویی
|
از شه عیسوی نفس عازر ملک زنده شد
|
|
معجزه را همین قدر هست گوای راستین
|
اهل نماند بر زمین، اینت بلای آسمان
|
|
خاک بر آسمان فشان هم ز جفای آسمان
|
چون پس هر هزار سال اهل دلی نیاورد
|
|
این همه جان چه میکند دور برای آسمان
|
ای مه مگو کسمان اهل برون نمیدهد
|
|
اهل که نامد از عدم چیست خطای آسمان
|
کوه کوه میرسد، چون نرسد دل به دل؟
|
|
غصهی بیدلی نگر هم ز عنای آسمان
|
با همه دل شکستگی روی به آسمان کنم
|
|
آه که قبلهی دگر نیست ورای آسمان
|
محنت و حال ناپسند، اینت فتوح روز و شب
|
|
پلپل و چشم دردمند، اینت دوای آسمان
|
باد دریغ در دلم کشت چراغ زندگی
|
|
بوی چراغ کشته شد سوی هوای آسمان
|
بر سر پای جان کنان گردم و طالع مرا
|
|
پا و سری پدید نه چون سر و پای آسمان
|