در مدح جلال الدین اخستان شروان شاه

جام ز می دو قله کن خاص برای صبح‌دم فرق مکن دو قبله دان جام و صفای صبح‌دم
بر تن چنگ بند رگ وز رگ خم گشای خون کتش و مشک زد به هم نافه‌گشای صبح‌دم
جام چو دور آسمان درده و زمین فشان جرعه چنان که برچکد خون به قفای صبح‌دم
چرخ قرابه‌ی تهی است پاره‌ی خاک در میان پری آن قرابه ده جرعه برای صبح‌دم
حلق و لب قنینه بین سرفه‌کنان و خنده زن خنده بهار عیش دان، سرفه نوای صبح‌دم
ساقی اگر نه سیب تر بر سر آتش افکند این همه بوی چون دهد می به هوای صبح‌دم
صورت جام و باده بین معجز دست ساقیان ماه نو و شفق نگر نور فزای صبح‌دم
باده به گوش ماهیی بیش مده که در جهان هیچ نهنگ بحرکش نیست سزای صبح‌دم
صبح شد از وداع شب با دم سرد و خون دل جامه دران گرفت کوه، اینت وفای صبح‌دم
شمع که در عنان شب زرده‌ی بش سیاه بود از لگد براق جم، مرد بقای صبح‌دم
موکب صبح را فلک دید رکابدار شه داد حلی اختران نعل بهای صبح‌دم
شاه معظم اخستان شهر گشای راستین داد ده ظفر ستان، ملک خدای راستین

رطل کشان صبح را نزل و نوای تازه بین زخمه زنان بزم را ساز و نوای تازه بین
رنگ بشد ز مشک شب بوی نماند لاجرم باد برآبگون صدف غالیه‌سای تازه بین
بید بسوز و باده کن راوق و لعل باده را چون دم مشک و عود تر عطر فزای تازه بین
سوخته بید و باده‌بین رومی و هندویی بهم عشرت زنگیانه را برگ و نوای تازه بین
نافه‌ی چین کلید زد صبح و کلید عیش را بر در عده‌دار خم قفل گشای تازه بین
ترک سلاح پوش را زلف چو برهم اوفتد عقل صلاح کوش را مست هوای تازه بین
شاهد روز کز هوا غالیه‌گون غلاله شد شاهد توست جام می زو تو هوای تازه بین
نیست جهان تنگ را جای طرب که دم زنی ز آن سوی خیمه‌ی فلک خم زن و جای تازه بین