در هجو رشید وطواط

ای بلخیک سقط چه فرستی به شهر ما چندین سقاطه‌ی هوس افزای عقل کاه
آئی چو سیر کوبه‌ی رازی به بانگ و نیست جز بر دو گوپیازه‌ی بلخیت دستگاه
دیگ هوس مپز که چو خوان مسیح هست کس گوپیازه‌ی تو نیارد به خوان شاه
بد نثری و رسائل من دیده چند وقت کژ نظمی و قصائد من خوانده چندگاه
زرنیخ زرد و نیل کبود تورا ببرد گوگرد سرخ و مشک سیاه من آب و جاه
آری در آن، دکان که مسیح است رنگرز زرنیخ و نیل را نتوان داشت پیش گاه
سحر زبان سامری آسای من بخوان وحی ضمیر موسوی اعجاز من بخواه
عقدی ببند ازین گهر آفتاب کان دری بدزد ازین صدف آسمان شناه
موی تو چون لعاب گوزنان شده سپید دیوانت همچو چشم غزالان شده سیاه
باری ازین سپید و سیاه اعتبار گیر یا در سیه سپید شب و روز کن نگاه
پس ... نه‌ای و گرچه چو ... کلاه دار کز دست جهل تو به در ... نهم کلاه
خاقانی و حقایق طبع تو و مجاز اینجا مسیح و طوبی و آنجا خر و گیاه

آبم ببرد بخت، بس ای خفته بخت بخ نانم نداد چرخ، زهی سفله چرخ زه
در خواب رفته بختم و بیدار مانده چشم لا الطرف لی ینام ولاالجد ینتبه
چون ماه چار هفته شد ستم به هفت حال حالی چنان که لیس علی‌الخلق یشتبه
دل چون قلم در آتش و تن کاغذ اندر آب فالنار احرقته و الماء حل به
ایام دمنه طبع و مرا طالع است اسد من پای در گل از غم و حسرت چو شتربه
از کیسه‌ی کسان منم آزاد دل که آز آزاد را چو کیسه گلو درکشد بزه
خشنودم از خدای بدین نیتی که هست از صد هزار گنج روان گنج فقر به
چون جان صبر در تن همت نماند نیست گو قالب نیاز ممان هرگز و مزه
دولت به من نمی‌دهد از گوسفند چرخ از بهر درد دنبه و بهر چراغ په
الحق غریب عهدم و از قائلان فزون هرچند کاهل عهد کهان را کنند مه
بیمار جان رمیده برون آمدم ز ری شاخ حیات سوخته و برگ راه نه
شب تا به چاشت راه روم پس به گرمگاه بر هر در دهی طلبم منزل نزه
بیماری گران و به شب راندن سبک روز آب چون به من نرسد زان خران ده
از بیم تیغ خور سفرم هست بعد از آنک روز افکند کلاه و زند شب قبا زره
بر ره چو اسب سایه کند گویدم غلام کاین سایه فرش توست فرود آی و سربنه
از تب چو تار موی مرا رشته‌ی حیات و آن موی همچو رشته‌ی تب‌بر به صد گره
غایب شد از نتیجه‌ی جانم میان راه یک عیبه نظم و نثر که از صد خزینه به
یارب چو فضل کردی و جان باز دادیم رحمی بکن نتیجه‌ی جان نیز باز ده

دیده از کار جهان دربسته به راه همت زین و آن دربسته به
دوستان از هفت دشمن بدترند هفت در بر دوستان دربسته به
دل گران بیماریی دارد ز غم روزن چشم از جهان دربسته به
پشت دست از غم به دندان می‌خورم از چنین خوردن دهان دربسته به
چون به صد جان یک‌دلی نتوان خرید دل فروشان را دکان دربسته به
منقطع شد کاروان مردمی دیدهای دیده‌بان دربسته به
خاک بیزان هوس بی‌روزی‌اند چشم دل زین خاکدان دربسته به
از زبان در سر شدی خاقانیا تا بماند سر، زبان دربسته به

راز دارم مرا ز دست مده بی‌خودان را به خودپرست مده
نجده ساز از دل شکسته‌دلان این چنین نجده را شکست مده
شست تو همت است و صید تو مال صید بدهی رواست، شست مده
مهره‌ی مار بهر مار زده است به کسی کز گزند رست مده
عافیت کیمیاست دولت خاک کیمیا را به خاک پست مده
گنج معنی توراست خاقانی شو کلیدش به هرکه هست مده
پایگه یافتی، به پای مزن دستگه یافتی ز دست مده
میده تنها توراست تنها خور به سگان ده، به هم نشست مده
شمع غیبی به پیش کور مسوز تیغ عقلی به دست مست مده

زهر است مرا غذای هر روزه زین کاسه‌ی سرنگون پیروزه
وز دهر سیاه کاسه در کاسم صد ساله غم است شرب یک روزه
دهر است کمینه کاسه گردانی از کیسه‌ی او خطاست دریوزه
در کوزه نگر به شکل مستسقی مستسقی را چه راحت از کوزه
از چرخ طمع ببر که شیران را دریوزه نشاید از در یوزه
خاقانی صبح خیز، هر شامی نگشاید جز به خون دل روزه
بر تن ز سرشک جامه‌ی عیدی در ماتم دوستان دل سوزه