بالبدیهه در صفت خربزه

خوان خسرو فلک مثال و در او افتابی است ده هلال بر او
آفتابی که آفتابش پخت که نهد بر سپهر خوان مگر او
آفتابی چو غنچه سر بسته که نماید چو غنچه لعل و زر او
غنچه دارد زر تر اندر لعل لعل دارد میان زر تر او
افتابی که خاورش دهن است دارد از باغ شاه باختر او
گزلک شاه سعد ذابح دان که به مریخ ماند از گهر او
سر مریخ گوهرش زیبد آورد ده هلال در نظر او
هر هلالی کز او کنند جدا خوش بخندد ناظرانش بر او
سر مریخ کفتاب شکافت نگذارد ز ده هلال اثر او
ابره‌ی آفتاب اگر زرد است چون شفق سرخ دارد آستر او
مجمر زر نگر که می‌دارد از برون عطر و از درون شرر او
بهر خوان سکندر دوران داشت از آب خضر آبخور او
چون به حضرت رسید خاقانی بر سر خوان رسید ما حضر او
خاقانی از نشیمن آزادی آمده است بندش کجا کند فلک و زرق و بند او
نندیشد از فلک نخرد سنبلش به جو بر کهکشان و خوشه بود ریشخند او
زین مرغزار سبز نجوید حیات از آنک قصاب حلق خلق بود گوسفند او
خضر است و خان و خانه به عزلت کند به‌دل هم خضر خان ومشغله‌ی اوز کند او
خاقانی از حریف گزیدن کران گزید کان را که برگزید گزیدش گزند او
هرچند کان سقط به دمش زنده گشته بود چون دست یافت سوخت و را سقط زند او
خورشید دیده‌ای که کند آب را بلند سردی آب بین که شود چشم‌بند او
حاسد که بیند این سخن همچو شیر و می سرکه نماید آن، سخن لوزه کند او

ای پور ز خاقانی اگر پند پذیری زین پس نشود عالم خاک آبخور تو
خاک است تو را دایه از آن ترس که روزی خون تو خورد دایه‌ی بیدادگر تو
شیری که لبت خورد ز دایه چو شود خون دایه خورد آن خون ز لب شیر خور تو
ناچار شود چهره‌ی تو پی سپر خاک گر چهره‌ی خاک است کنون پی سپر تو
امروز غذای تو دهند از جگر خاک فردا غذی خاک دهند از جگر تو

به نسبت از تو پیمبر بنازد ای سید که از بقا نسب ذات توست حاصل ازو
عزیز ز تو کس نیست بر پیمبر از آنک سلاله‌ی گل اوئی و لاله‌ی گل او

زری که نقد جوانی است گم شد از کف عمر در این سراچه‌ی خاکی که دل خرابم ازو
به آب دیده نبینی که خاک می‌شویم بدان طمع که زر عمر باز یابم ازو

خواجه بر استر رومی خر مصری می‌دید گفتم از صد خر مصری است به آن دل دل تو
تو به قیمت ز خر مصر نه‌ای کم به یقین نه ز بانگ خر مصری است کم آن غلغل تو
آن خر مصر عبائی است و ز اطلس جل او تو خر اطلسی و هست عبائی جل تو

من که خاقانیم این مایه صفا یافته‌ام که به دل در حق بدخواه شدم نیکی خواه
چون شوم سوخته از خامی گفتار بدان به نکوکار پناه آرم و او هست گواه
که نگویم که مکافات بدیشان بد کن لیک گویم که مرا از بدشان دار نگاه

بر در خواجه از تظلم خلق بشنو آن ناله‌ی پراکنده
خواجه از باد تکیه‌گه کرده بالش از بالش پر آکنده

هرچه امن و فراغت است و کفاف یافت خاقانی از جهان هر سه
گرچه هر سه ورای مملکت است صحت آمد ورای آن هر سه