در مرثیه‌ی اهل بیت خود

بر درد دل دوا چه لود تا من آن کنم گویند صبر کن، نه همانا من آن کنم
درد فراق را به دکان طبیب عشق بیرون ز صبر چیست مداوا، من آن کنم
گوئی زبان صبر چه گوید در این حدیث گوید مکن خروش به عمدا، من آن کنم
گر هیچ تشنه در ظلمات سکندری دل کرد از آب خضر شکیبا من آن کنم
یاران به درد من ز من آسیمه سر ترند ایشان چه کرده‌اند بگو تا من آن کنم
آتش کجا در آب فتد چون فغان کند در آب چشم از آتش سودا من آن کنم
آن ناله‌ای که فاخته می‌کرد بامداد امروز یاد دار که فردا من آن کنم
گفتی که یار نو طلبی و دگر کنی حاشا که جانم آن طلبد یا من آن کنم
انده گسار من شد و انده به من گذاشت وامق چه کرد ز انده عذرا، من آن کنم
کاووس در فراق سیاوش به اشک خون با لشکری چه کرد به تنها، من آن کنم
خورشید من به زیر گل آنجا چه می‌کند غرقه میان خون دل اینجا من آن کنم
فریاد چون کند دل خاقانی از فراق از من همان طلب کن زیرا من آن کنم

ز کام نهنگان برون آمدیم ز غرقاب دریای خون آمدیم
نه از بادیه بل ز طوفان نوح به کشتی عصمت درون آمدیم
سه ماه از تمنای جنات عدن به دست زبانی زبون آمدیم
سه ماهه سفر هست چل‌ساله رنج که از تیه موسی برون آمدیم
به سگ‌جانی ار چون سکندر به طبع در آن راه ظلمات گون آمدیم
چو خضر از سرچشمه خوردیم آب هم الیاس را رهنمون آمدیم
ز غوغای زنگی‌دلان عرب گریزان ندانی که چون آمدیم
از آن زاغ فعلان گه شبروی ز صف کلنگان فزون آمدیم
ز خون خوردن و حبس جستیم عور تو گوئی ز مادر کنون آمدیم
اگر سرنگون خوانده‌ای مان رواست که از ما از رحم سرنگون آمدیم

کو نزل عاشقان که منزل رسیده‌ایم جان نورهان دهیم که نادیده دیده‌ایم
آزاده رسته از در دربند حادثات رستی خوران به باغ رضا آرمیده‌ایم
چون چار هفته مه که به خورشید درخزد یک هفته زیر سایه‌ی خاصان خزیده‌ایم
بی‌جوش خون چو موکب ساغر گذشته‌ایم بی‌چتر زر چو لشکر آتش دویده‌ایم
در نیم شب چو صبح پسین درگرفته‌ایم در ملک نیم‌روز به پیشین رسیده‌ایم
از پشت چار لاشه فرود آمده چو عقل بر هفت مرکبان فلک ره بریده‌ایم
گلگون ما که آب خور وصل دیده بود بر آب او صفیر ز کیوان شنیده‌ایم
در عالمی که راه ز ظلمت به ظلمت است از نور سوی نور شبیخون گزیده‌ایم
ای دل صلای قرصه‌ی رنگین آفتاب کز ره بلای آخور سنگین کشیده‌ایم
ای ساقی‌الغیاث که بس ناشتا لبیم زان می بده که دی به صبوحی چشیده‌ایم
ای میزبان میکده ایثار کن به ما بیغوله‌ای که از پی غولان رمیده‌ایم
بیم است از آن که، صبح قیامت برون دمد تا ور آه صور در دمیده‌ایم
ما ناوکی و دعوت ما تیر ناوکی تیری کز او علامت سلطان دریده‌ایم
از صبح و شام هم به زر شام و سیم صبح سلطان چرخ را به غلامی خریده‌ایم
در خاک کوی ریخته‌ایم آبرو از آنک ترسیده‌ایم از آب که سگ گزیده‌ایم ما
دل را کبود پوش صفا کرده‌ایم از آنک خاقانی فلک دل خورشید دیده‌ایم

ما حضرت عشق را ندیمیم در کوی قلندران مقیمیم
هم میکده را خدایگانیم هم درد پرست را ندیمیم
کوشنده نه از پی بهشتیم جوشنده نه از تف جحیمیم
ما بنده‌ی اختیار یاریم آزاد ز جنت و نعیمیم
گر عالم محدث است گو باش ما باری عاشق قدیمیم
بی‌زحمت پیرهن همه سال از یوسف خویش با شمیمیم
آن آتش را که عشق ازو خاست گاه ابراهیم و گه کلیمیم
بس روشن سینه‌ایم اگرچه در دیده‌ی تو سیه گلیمیم
اصل گهر از خلیفه داریم عالی نسبیم اگر یتیمیم
این است که از برای یک‌دم در چار سوی امید و بیمیم
خاقانی‌وار در خرابات موقوف امانت عظیمیم

در دو عالم کار ما داریم کز غم فارغیم الصبوح ای دل که از کار دو عالم فارغیم
کم زدیم و عالم خاکی به خاکی باختیم و آن دگر عالم گرو دادیم و از کم فارغیم
عقل اگر در کشت‌زار خاک آدم ده کیاست ما چنان کز عقل بیزاریم از آدم فارغیم
خاک عشق از خون عقلی به که غم‌بار آورد ما که ترک عقل گفتیم از همه غم فارغیم
عشق داریم از جهان گر جان مباشد گو مباش چون سلیمان حاضر است تخت و خاتم فارغیم
همدم ما گر به بوی جرعه مستی شد تمام ما به دریا نیم مستیم و ز همدم فارغیم
محرم از بهر نهان کاران به کار آید حریف ما که می پیدا خوریم از کار محرم فارغیم
این لب خاکین ما را در سفالی باده ده جام جم بر سنگ زن کز جام و از جم فارغیم
چرخ و اختر چیست طاق آرایشی و طارمی است ما خراب دوستیم از طاق و طارم فارغیم
تن سپر کردیم پیش تیر باران جفا هرچه زخم آید ببوسیم و ز مرهم فارغیم
گر شما دین و دلی دارید و از ما فارغید ما نه دین داریم و نه دل وز شما هم فارغیم
چند دام از زهد سازی و دم از طاعت زنی ما هم از دام تو دوریم و هم از دم فارغیم
لاف آزادی زنی با ما مزن باری که ما از امید جنت و بیم جهنم فارغیم
چند یاد از کعبه و زمزم کنی خاقانیا باده ده کز کعبه آزاد و ز زمزم فارغیم

دلی داشتم وقتی، اکنون ندارم چه پرسی ز من حال دل چون ندارم
غریق دو طوفانم از دیده تا لب ز خوناب این دل که اکنون ندارم