در طیبت

من این دو لفظ مثل سازم از کلام عوام به قوت آنکه ز هر شوخ چشمم آید خشم
که مرد را رگ چشم است بسته بر رگ کون که چون برید رگ کون بریده شد رگ چشم

بیش بیش است فضل خاقانی دولتش کم کم آمد از عالم
کار عالم همه شتر گربه است که دهد فضل بیش و دولت کم

آنچه افتاد چند بار مرا پند نگرفتم ای فلان که منم
آنچه هستم چرا نمی‌گویم گفتم ای خام قلتبان که منم
شده‌ام سیر زین جهان زیراک نیست خیری در این جهان که منم
که مرا هیچ‌کس نمی‌داند داند ایزد مرا چنان که منم

غم عمری که شد چرا نخورم غم روزی ابلهانه خورم
بر سر روزی ارچه در خوابم من غم خواب جاودانه خورم
وقت بیماری از اجل ترسم نه غم چیز و آشیانه خورم
چار دیوار چون به زلزله ریخت چه غم فوت آستانه خورم
موش گوید که چون درآید مار غم جان نه دریغ خانه خورم
درد دل بود و درد تن بفزود تا کی این درد بی‌کرانه خورم
چون ننالم؟ که در خرابی دل غم تن و اندوه زمانه خورم
اسب نالد که در بلای لگام غم مهماز و تازیانه خورم
ای طبیب از سفوف‌دان کم کن کو نقوعی که در میانه خورم
چند با دانه‌ی دل بریان گل بریان و نار دانه خورم
من چو موسی ز ضعف کند زبان گل چو دندان پیر شانه خورم
طین مختوم و تخم ریحان بس مار و مرغم که خاک و دانه خورم
بس بس از دانه مرغ خواهم خورد مرغ مالنگ و باسمانه خورم
یک دکانی فقاع اگر یابم به‌دل شربت سه گانه خورم
شربت مرد از آن دل سنگین چون شراب از دل چمانه خورم
فقعی‌کاری از دکان غمش همچو تریاک از خزانه خورم
زان فقاعی که سنت عمر است رافضی نیستم چرا نخورم

منکوب طبعم آوخ و منکوس طالعم بر عالم سبک سر از آن سر گران بوم
من کوب بخت بینم و منکوب از آن زیم من کوس فضل کوبم، منکوس از آن بوم