جمال صفاهان نظام دوم | که گیتی سیم جعفر انگاشتش | |
چو قحط کرم دید در مرز دهر | علیوار تخم کرم کاشتش | |
دهان جهان نالهی آز داشت | به در سخاوت بینباشتش | |
به سلطانی جود چون سر فراشت | قضا چتر دولت برافراشتش | |
به معماری کعبه چون دست برد | زمانه براهیم پنداشتش | |
از آن کفتاب سخا بود چرخ | ز روی زمین سایه برداشتش | |
جهان را همین یک جوان مرد بود | فلک هم حسد برد و نگذاشتش | |
چنان سوخت خاقانی از سوگ او | که با شام برمیزند چاشتش |
□
زین خام قلتبان پدری دارم | کز آتش آفرید جهاندارش | |
همزاد بود آزر نمرودش | استاد بود یوسف نجارش | |
هم طبع او چو تیشه تراشنده | هم خوی او برنده چو منشارش | |
روز از فلک بود همه فریادش | شب با زحل بود همه پیکارش | |
مریخ اگر به چرخ یکم بودی | حالی بدوختی به دو مسمارش | |
نقرس گرفته پای گران سیرش | اصلع شده دماغ سبکبارش | |
چون لیقهی دوات کهن گشته | پوسیده گوشت در تن مردارش | |
آبش ز روی رفته و باد از سر | افتاده در متاع گرانبارش | |
منبر گرفته مادر مسکینم | از دست آن منارهی خونخوارش | |
با آنکه بهترین خلف دهرم | آید ز فضل و فطنت من عارش | |
کای کاش جولهستی خاقانی | تا این سخنوری نبدی کارش | |
با این همه که سوخته و پخته است | جان و دلم ز خامی گفتارش | |
او نایب خداست به رزق من | یارب ز نائبات نگه دارش |
□
جدلی فلسفی است خاقانی | تا به فلسی نگیری احکامش | |
فلسفه در جدل کند پنهان | وانگهی فقه برنهد نامش | |
مس بدعت به زر بیالاید | پس فروشد به مردم خامش | |
دام در افکند مشعبدوار | پس بپوشد به خار و خس دامش | |
مرغ را هم به لطف صید کنند | پس ببرند سر به ناکامش | |
علم دین پیشت آورد وانگه | کفر باشد سخن به فرجامش | |
کار او و تو تا گه تطهیر | کار طفل است و آن حجامش | |
شکرش در دهان نهد و آنگه | ببرد پارهای ز اندامش |