در مرثیه‌ی وحید الدین پسر عم خود

جان عطارد از تپش خاطر وحید چونان بسوخت کز فلک آبی نماندش
جان وحید را به فلک برد ذو الجلال تا هم فلک به جای عطارد نشاندش

هر کو در نقص دید در خود کامل‌تر اهل دین شمارش
وان کایت جهل بست بر خود فرزانه‌ی راستین شمارش
هرکو هنری است و عیب خود گفت با جان هنر قرین شمارش
عالم که به جهل خود مقر شد از جمله‌ی صادقین شمارش
خود را چو ستوده‌ای نکوهد عیسی فلک نشین شمارش
منصف که به صدق نفس خود را خائن شمرد امین شمارش
وآنکس که به خود فرو نیاید پوینده‌ی حق گزین شمارش
عارف که نگشت خویشتن بین معصوم خدای‌بین شمارش
دشنام که خود به خود دهد مرد سرمایه‌ی آفرین شمارش

ای خداوند بنده خاقانی عذر خواه است عذر او بنیوش
آنچه خود می‌کنی ز فضل مگوی و آنچه او می‌کند ز جرم بپوش
هر دو فرموش کن که مرد کریم هم عطا هم خطا کند فرموش

چشم بر کار دوست دار چنان که غیوران بر اهل پرده‌ی خویش
رشک بر دوست برفزونتر از آنک بر زن اختیار کرده‌ی خویش
جنس زن یابی و نیابی کس جنس یاران درد خورده‌ی خویش

سفره‌ای و بر او چو سفره‌ی گل از برون سرخ و از درون زردیش
خواجه شد هندوی غلامی ترک تا وفا دارد از جوان مردیش

ریت حق ببر معتزلی دیدنی نیست، ببین انکارش
معتقد گردد از اثبات دلیل نفی لاتدرکه الابصارش
گوید از دیدن حق محرومند مشتی آب و گل روزی خوارش
خوش جوابی است که خاقانی داد از پی رد شدن گفتارش
گفت من طاعت آن کس نکنم که نبینم پس از آن دیدارش

منه غرامت خاقانیا نهاد فلک را ببین فلک به چه ماند در آن نهاد که هستش
فلک به مسخره‌ی مست پشت خم ز فتادن ز زخم سیلی مردان کبود گردن پستش
به شب هزار پسر جرعه ریخته به سرش بر به روز مشعله‌ی تاب‌ناک داده به دستش

من که خاقانیم نموداری مختصر دیده‌ام ز طالع خویش
گرچه هر کوکب سعادت بخش برگذر دیده‌ام ز طالع خویش
بیت اولاد و بیت اخوان را بسته در دیده‌ام ز طالع خویش
لیکن از هشتم و ششم خود را کم ضرر دیده‌ام ز طالع خویش
بس که بیت الحیات را ز نخست شیر نر دیده‌ام ز طالع خویش
باز وقت ظفر به بیت‌المال سگ‌تر دیده‌ام ز طالع خویش
سر خر کو به خواب در بخت است دورتر دیده‌ام ز طالع خویش
پس به بیداری آزمایش را دم خر دیده‌ام ز طالع خویش
هست صد عیب طالعم را لیک یک هنر دیده‌ام ز طالع خویش
که نماند دراز دشمن من من اثر دیده‌ام ز طالع خویش
بر کس آزار من مبارک نیست اینقدر دیده‌ام ز طالع خویش

به خدائی که کرد گردون را کلبه‌ی قدرت الهی خویش
که ندیدم ز کارداری عشق هیچ سودی مگر تباهی خویش