خاقانی این قطعه را به جواب فیلسوف فرستاد

گنج فضائل افضل ساوی شناس و بس کز علم مطلق آیت دوران شناسمش
استاد حکمت آمد و شاگرد حکم دین کز چند فن فلاطن یونان شناسمش
چون عقل و جان عزیز و غریب است لاجرم جاندار عقل و عاقله‌ی جان شناسمش
قدرش عراقیان چه شناسند کز سخن چون آفتاب امیر خراسان شناسمش
آن زر سرخ را که سیاهی محک شناخت نه شاهد محک خلف کان شناسمش
سلطانش امیر خواند و من بر جهان فضل سلطان شناسمش نه به سلطان شناسمش
با آنکه مور حوصله و دیو گوهرم هم مرغ او شوم که سلیمان شناسمش
او خواندم به سخره سلیمان ملک شعر من جان به صدق، مورچه‌ی خوان شناسمش
هر هشت حرف افضل ساوی است نزد من حرزی که هفت هیکل رضوان شناسمش
تا عقل را خلیفه کتاب اوست گرچه خضر پیر من است طفل دبستان شناسمش
او خود مرا حیات ابد داد خضروار ز آن قطعه‌ای که چشمه‌ی حیوان شناسمش
دارم دل و دو دیده، ز اشعار او سه بیت تا خوانده‌ام چهارم ایشان شناسمش
در خط او چو نقطه و اعراب بنگرم خال رخ برهنه‌ی ایمان شناسمش
بر حرف او چو دائره‌ی جزم بشمرم در گوش عقل حلقه‌ی فرمان شناسمش
تا ز آبنوس روز و شب آمد دوات او من روز و شب جهان سخندان شناسمش
تا دیدم آن دوات پر از کلک تیغ فعل زرادگاه رستم دستان شناسمش
کمتر تراشه‌ی قلم او عطارد است زشت آید ار عطارد کیهان شناسمش
نجم زحل سواد دواتش نهم چنانک جرم سهیل ادیم قلمدان شناسمش
اشعارش از عراق ره آورد می‌برم که اکسیر گنج خانه‌ی شروان شناسمش
بر عیش بدگوارم اگر گل شکر دهند شعرش گوارشی است که به ز آن شناسمش
تفاح جان و گل شکر عقل شعر اوست کاین دو به ساوه هست سپاهان شناسمش
خود را مثال او نهم از دانش اینت جهل قطران تیره قطره‌ی باران شناسمش
گرچه کشف چو پسته بود سبز و گوژپشت حاشا که مثل پسته‌ی خندان شناسمش
جانم نثار اوست که از عقل همچو عقل فهرست آفرینش انسان شناسمش
خاقانی از ادیم معالیش قدوه‌ای است آن قدوه‌ای که قبله‌ی خاقان شناسمش

هر کجا از خجندیان صدری است ز آتش فکرت آب می‌چکدش
خاصه صدر الهدی جلال الدین کز سخن در ناب می‌چکدش
آتش موسی آیدش ز ضمیر و آب خضر از خطاب می‌چکدش
فکر و نطقش چو نکهت لب دوست ز آتش تر گلاب می‌چکدش
مار زرینش نوش مهره دهد چون عبیر از لعاب می‌چکدش
حاسدش آسیاست کز دامن آب چون آسیاب می‌چکدش
آسمانی است کز گریبان آب بر زمین خراب می‌چکدش
به لسانش نگر که چون بلسان روغن دیر یاب می‌چکدش
خور ز رشک کفش به تب لرزه است که خوی تب ز تاب می‌چکدش
شب رخ چرخ پر خوی است مگر که آن خوی از افتاب می‌چکدش
گفت مدحی مرا که از هر حرف همه در خوشاب می‌چکدش
موکب ابر چون به شوره رسد قطرها بر سراب می‌چکدش
باد نوروز چون رسد بر گل شهد تر چون شراب می‌چکدش
نم شبنم به گل رسد شب‌ها هم نمی بر سداب می‌چکدش
بکر طبعش نقاب هندی داشت کب حسن از نقاب می‌چکدش
سبزه‌ی سر نهاده عرض دهد هر نمی کز سحاب می‌چکدش

خاقانیا به سائل اگر یک درم دهی خواهی جزای آن دو بهشت از خدای خویش
پس نام آن کرم کنی ای خواجه برمنه نام کرم به داده‌ی روی و ریای خویش
بر داده‌ی تو نام کرم کی بود سزا تا داده را بهشت ستانی سزای خویش
تا یک دهی به خلق و دو خواهی ز حق جزا آن را ربا شمر که شمردی عطای خویش
دانی کرم کدام بود آنکه هرچه هست بدهی بهر که هست و نخواهی جزای خویش