در حق مادر خویش

ای ریزه‌ی روزی تو بوده از ریزش ریسمان مادر
خو کرده به تنگنای شروان با تنگی آب و نان مادر
زیر صلف کسی نرفته جز آن خدای و آن مادر
افسرده چو سایه و نشسته در سایه‌ی دوکدان مادر
ای باز سپید چند باشی محبوس به آشیان مادر
شرمت ناید که چون کبوتر روزی خوری از دهان مادر
تا کی چو مسیح بر تو بینند از بی‌پدری نشان مادر
یک ره چو خضر جهان بپیمای تا چند ز خانه جان مادر
ای در یتیم چون یتیمان افتاده بر آستان مادر
مدبر خلفی به خویشتن بر خود نوحه کن از زبان مادر
با این همه هم نگاه می‌دار حق دل جانفشان مادر
با غصه‌ی دشمنان همی ساز بهر دل مهربان مادر
می‌ترس که آن زمان درآید کارند به سر زمان مادر

مهترا بلبل انسی پس از این بجز از دست ادب دانه مخور
فی‌المثل تو خود اگر آب خوری جز ز جوی دل فرزانه مخور
به سفر سفره گزین خوان چه مخواه مرد خوان باش غم خانه مخور
حصه‌ای زین دل آبادتر است غصه‌ی عالم ویرانه مخور
عاقل شیر دلی باده مگیر حض خرگوش به پیمانه مخور
ز آب آن میوه که روباه خورد آب کون سگ دیوانه مخور
عارفانه بزی اندر ره شرع از اباحت دم فرغانه مخور
آشنای دل بیگانه شدی آب و نان از در بیگانه مخور
مادر روزی ار افگانه فکند غم مبر انده افگانه مخور
آز چون نیست در سفله مزن موی چون نیست غم شانه مخور
همچنین در پی یاران می‌باش یار یارا زن و بهنانه مخور
گفتی ار من به معسکر برسم نان ترکان خورم آن خانه مخور
نان ترکان مخور و بر سر خوان به ادب نان خور و ترکانه مخور

من خدمت تو کردم و تو حق شناس نه الحق خیال توست به جای تو حق شناس
از ده خیال تو که به ده شب به تو رسید بر دل هزار منت و بر دیده صد سپاس