با آینهی ضمیر مخدوم | خواهد که نفس زند نیارد | |
مجد الدین افتخار اسلام | که اسلام بدو تفاخر آرد | |
بحری است نهنگ سار کلکش | کالا گهر از دهن نبارد | |
در ظلمت حال خاطر اندوه | با نور خیال او گسارد | |
پر کحل جواهر آیدش چشم | چون بر خط او نظر گمارد | |
دل یاد کند فضایل او | چندان که به دست چپ شمارد | |
بر یاد محقق مهینه | انگشت کهینه بسته دارد | |
آخر چه حساب گیرد انگشت | کورا ز میان فرو گذارد |
□
یار مردم مار و کژدم دان کنون خاقانیا | کز دم کژدم دم مردم تو را بدتر بود | |
آن نه یارانند مارانند پس بیگانه به | کافت یاران چو باشد آشنا بدتر بود | |
تا تو مردم را ستائی در بلائی با همه | چون تو را مردم ستایند آن بلا بدتر بود |