از مرگ براهیم که علامهی دین بود | دردا که علامات کرامات نگون شد | |
تا تختهی خاک است حصارش فضلا را | سر تختهی خاک آمد و دل خانهی خون شد | |
گویند که سلطان مهین بر در گنجه است | در گنجه کنون بین که ز بغداد فزون شد | |
من گنجه نبینم که براهیم در او نیست | من مکه نخواهم که ازو کعبه برون شد |
□
سپهر مکارم صفی کز صفاتش | کدورت نصیب روان عدو شد | |
ازو اقتدار معالی فزون گشت | وزو روزگار مکارم نکو شد | |
کهن گردد اکنون حدیث افاضل | چو از عقل او حلهی علم نو شد | |
چو خورشید آوازهی او برآمد | همان گاه ماه مقنع فرو شد | |
همی گفتم امروز آخر سر او | بدین سر سزاوار سنگ از چه رو شد | |
خرد گفت آن سنگ نامهربان را | که بر فرق آن آسمان علو شد | |
مگر مشکلی اوفتاده است اگرنه | چرا بر در حجرهی عقل او شد |
□
رای اقضی القضاة اگر خواهد | زله پیش از نکاح بفرستد | |
خواجه چون خوان صبحدم فکند | زود پیش از صباح بفرستند | |
نزل ارواح دوستان نو نو | به صباح و رواح بفرستد | |
دل گرسنه است قوت فرماید | روح تشنه است راح بفرستد | |
بیخ دل را چو ریح صرصر کند | شاخ جان را ریاح بفرستد | |
نیک ترسانم از فساد جهان | مهر کار از صباح بفرستد | |
بر جگر صد جراحت است مرا | یک قصاص جراح بفرستد | |
شحنهی دانش مرا منشور | از نجات و نجاح بفرستد | |
رستم فضل را ز هند کرم | هم سنان هم رماح بفرستد |