قصیده در مدح شاه شیخ ابواسحاق

سکندری که مقیم حریم او چون خضر ز فیض خاک درش عمر جاودان گیرد
جمال چهره‌ی اسلام شیخ ابو اسحاق که ملک در قدمش زیب بوستان گیرد
گهی که بر فلک سروری عروج کند نخست پایه‌ی خود فرق فرقدان گیرد
چراغ دیده‌ی محمود آنکه دشمن را ز برق تیغ وی آتش به دودمان گیرد
به اوج ماه رسد موج خون چو تیغ کشد به تیر چرخ برد حمله چون کمان گیرد
عروس خاوری از شرم رأی انور او به جای خود بود ار راه قیروان گیرد
ایا عظیم وقاری که هر که بنده‌ی توست ز رفع قدر کمربند توأمان گیرد
رسد ز چرخ عطارد هزار تهنیتت چو فکرتت صفت امر کن فکان گیرد
مدام در پی طعن است بر حسود و عدوت سماک رامح از آن روز و شب سنان گیرد
فلک چو جلوه‌کنان بنگرد سمند تو را کمینه پایگهش اوج کهکشان گیرد
ملالتی که کشیدی سعادتی دهدت که مشتری نسق کار خود از آن گیرد
از امتحان تو ایام را غرض آن است که از صفای ریاضت دلت نشان گیرد
وگرنه پایه‌ی عزت از آن بلندتر است که روزگار بر او حرف امتحان گیرد
مذاق جانش ز تلخی غم شود ایمن کسی که شکر شکر تو در دهان گیرد
ز عمر برخورد آن‌کس که در جمیع صفات نخست بنگرد آنگه طریق آن گیرد
چو جای جنگ نبیند به جام یازد دست چو وقت کار بود تیغ جان‌ستان گیرد
ز لطف غیب به سختی رخ از امید متاب که مغز نغز مقام اندر استخوان گیرد
شکر کمال حلاوت پس از ریاضت یافت نخست در شکن تنگ از آن مکان گیرد
در آن مقام که سیل حوادث از چپ و راست چنان رسد که امان از میان کران گیرد
چه غم بود به همه حال کوه ثابت را که موجهای چنان قلزم گران گیرد