تا به ارمن رسیدهام بر من | اهل ارمن روان میافشانند | |
خاصه همسایگان نسطوری | که مرا عیسی دوم خوانند | |
عیسی و چرخ چارم انگارند | کز من و جان من سخن رانند | |
بحر ارجیش را به معنی آب | غرقهی بحر خاطرم دانند | |
چه عجب گر ز بحر خاطر من | بحر ارجیش عذب گردانند |
□
همه عیباند زنان و آن همه را | نیک مردان به هنر برگیرند | |
چون منث به مذکر پیوست | گرچه آن حکم مذکر گیرند | |
لیک چون مرد به زن پیوندد | حکم تانیث قویتر گیرند | |
بلبلی بین که به مقنع بفریفت | چون سمانه که به چادر گیرند | |
صید مرد است زن اما به زبان | مرد را صید نگون سر گیرند | |
باز اگرچند کبوتر گیرد | باز را هم به کبوتر گیرند |