در وصول ده شتر از امیر الحاج

تا به ارمن رسیده‌ام بر من اهل ارمن روان می‌افشانند
خاصه همسایگان نسطوری که مرا عیسی دوم خوانند
عیسی و چرخ چارم انگارند کز من و جان من سخن رانند
بحر ارجیش را به معنی آب غرقه‌ی بحر خاطرم دانند
چه عجب گر ز بحر خاطر من بحر ارجیش عذب گردانند

همه عیب‌اند زنان و آن همه را نیک مردان به هنر برگیرند
چون منث به مذکر پیوست گرچه آن حکم مذکر گیرند
لیک چون مرد به زن پیوندد حکم تانیث قوی‌تر گیرند
بلبلی بین که به مقنع بفریفت چون سمانه که به چادر گیرند
صید مرد است زن اما به زبان مرد را صید نگون سر گیرند
باز اگرچند کبوتر گیرد باز را هم به کبوتر گیرند