قصیده در مدح قوام الدین محمد صاحب عیار وزیر شاه شجاع

ز دلبری نتوان لاف زد به آسانی هزار نکته در این کار هست تا دانی
بجز شکردهنی مایه‌هاست خوبی را به خاتمی نتوان زد دم سلیمانی
هزار سلطنت دلبری بدان نرسد که در دلی به هنر خویش را بگنجانی
چه گردها که برانگیختی ز هستی من مباد خسته سمندت که تیز می‌رانی
به همنشینی رندان سری فرود آور که گنجهاست در این بی‌سری و سامانی
بیار باده‌ی رنگین که یک حکایت راست بگویم و نکنم رخنه در مسلمانی
به خاک پای صبوحی‌کنان که تا من مست ستاده بر در میخانه‌ام به دربانی
به هیچ زاهد ظاهرپرست نگذشتم که زیر خرقه نه زنار داشت پنهانی
به نام طره‌ی دلبند خویش خیری کن که تا خداش نگه دارد از پریشانی
مگیر چشم عنایت ز حال حافظ باز وگرنه حال بگویم به آصف ثانی
وزیر شاه‌نشان خواجه‌ی زمین و زمان که خرم است بدو حال انسی و جانی
قوام دولت دنیی محمد بن علی که می‌درخشدش از چهره فر یزدانی
زهی حمیده خصالی که گاه فکر صواب تو را رسد که کنی دعوی جهانبانی
طراز دولت باقی تو را همی‌زیبد که همتت نبرد نام عالم فانی
اگر نه گنج عطای تو دستگیر شود همه بسیط زمین رو نهد به ویرانی
تو را که صورت جسم تو را هیولایی است چو جوهر ملکی در لباس انسانی
کدام پایه‌ی تعظیم نصب شاید کرد که در مسالک فکرت نه برتر از آنی
درون خلوت کروبیان عالم قدس صریر کلک تو باشد سماع روحانی
تو را رسد شکر آویز خواجگی گه جود که آستین به کریمان عالم افشانی
صواعق سخطت را چگونه شرح دهم نعوذ بالله از آن فتنه‌های طوفانی