ولینعمتم کیست خاقان اعظم | کز انعام حق دعاگو شناسد | |
محمد خصال است و حسان او من | من او را شناسم مرا او شناسد | |
منم در سخن مالک الملک معنی | ملک سر این نکته نیکو شناسد | |
بلی هر زری را عیاری است و وزنی | محک داند آن و ترازو شناسد | |
بیانی که نغز است فرزانه داند | کمانی که سخت است بازو شناسد |
□
جوی دل رفته دار خاقانی | که آب دولت هنوز خواهد بود | |
فلک از سرخ و زرد و شام و سحر | بر قدت خلعه دوز خواهد بود | |
حال اگر ز آنچه بود تیرهتر است | عاقبت دل فروز خواهد بود | |
شب نبینی که تیرهتر گردد | آن زمانی که روز خواهد بود |
□
چه شد که بادیه بربود رنگ خاقانی | که صبح فام شد از راه و شامگون آمد | |
در آفتاب نبینی که شد اسیر کسوف | چو تیغ زنگ زده در میان خون آمد | |
میار طعنه در آن کش سموم بادیه سوخت | که آن سفر ز عذاب سقر فزون آمد | |
مکن به لون سیه دیگ را شکسته، ببین | که از دهان کدام اژدها برون آمد |
□
روزی میان بادیه بر لشکر عجم | دست عرب چو غمزهی ترکان سنان کشید | |
دیوان میغ رنگ سنانکش چو آفتاب | کز نوک نیزهشان سرکیوان زیان کشید | |
میغ از هوا به یاری آ میغ چهرگان | آمد ز برق نیزهی آتش فشان کشید | |
ما عاجز دو میغ که بر دامن فلک | قوس قزح علامتی از پرنیان کشید | |
من در کمان نظاره که ناگه برید بخت | چون آب در دوید و چو آتش زبان کشید | |
گفتا مترس ازین گره ناخدای ترس | کاینک خدای کعبه بر ایشان کمان کشید |
□
بر اهل کرم لرز خاقانیا | که بر کیمیا مرد لرزان بود | |
به میزان همت جهان را بسنج | که همت جهان سنج میزان بود | |
عیار لیمان شناسی بلی | شناسد عیار آنکه وزان بود | |
ولیکن فنای بخیلان مخواه | اگرچه بقای کرم زان بود | |
مگو کز چمن نیست بادا غراب | مگر نرخ انجیر ارزان بود | |
تو را از حیات کریمان چه سود | که از مردن بخل ورزان بود |
□
خاقانی اگرچه نیک اهلی | نااهلانت بدی نمایند | |
نیکان که تو را عیار گیرند | بر دست بدانت بر گرایند | |
زری که به آتشت شناسند | مشکی که به سیرت آزمایند |
□
شکست این دلم نادرست اعتقادی | به سم خار در دیدهی آرزو زد | |
خطا کرد پرگار غمزش همانا | که زخمی بر آن سینهی نیکخو زد | |
شنیدی که زنبور کافر بمیرد | هر آنگه که نیشی به مردم فرو زد | |
نه کژدم سر نیش زد عالمی را | که او را وبال آمد آن نیش کو زد |
□
چون گشایند اهل همت دست خود | کهتران را پایبست خود کنند | |
راد مردان غافلان عهد را | ازشراب جود مست خود کنند | |
سربلندان چون به مخدومی رسند | خادمی را خاک پست خود کنند | |
مهتران چون خوان احسان افکنند | کهتران را هم نشست خود کنند | |
گر عمامه دیگری بندد رواست | لیکن استنجا به دست خود کنند |
□
تا تو ناز فروتران نکشی | مرا تو را لاف برتری نرسد | |
چون کسی زیر بار بر تو نیست | بر سر اوت سروری نرسد | |
ور عطا بخشی ور زنی بر سر | هم تو را بر سران سری نرسد |
□
خاقانیا به بغداد اهل وفا چه جوئی | کز شهر قلب کاران این کیمیا نخیزد | |
گر خون اهل عالم ریزند دجله دجله | یک قطره اشک رحمت از چشم کس نریزد |
□
رشتهی کژ داشتی در سر مگر خاقانیا | گر زمانه پای بندت ساخت ویحک داد بود | |
از سرت بیرون کشید آن رشته در پایت ببست | چون فرو دیدی نه رشته کهن و پولاد بود |
□
شب که مثال مه ذیالحجه دید | صورت طغراش ز مه برکشید | |
تا نهم ماه به طغرای ماه | حاج توانند به موقف رسد | |
چشم فلک بود مگر آفتاب | ماه نوش ابرو و کس میندید | |
چشم پدید آمده پنهان بماند | ابروی پنهان شده آمد پدید |
□
دلت خاقانیا زخم فلک راست | که آن چوگان جز این گویی ندارد | |
ز جیب مه قوارهات زیبد از سحر | که بابل چون تو جادویی ندارد | |
ازین هر هفت کردهی هفت دختر | چو طبعت چرخ بانویی ندارد | |
خرد بوسد سر کلکت که چون او | عرابی نطق هندویی ندارد | |
به شروان گر کرم رنگی نمیداشت | به باب الباب هم بویی ندارد | |
به دامن گرچه دریا دارد اما | گریبانش نم جویی ندارد | |
چو کشتی شو عنان از پاردم ساز | ازین دریا که لولویی ندارد | |
ندارد موکبی کایام در وی | ردیف هر سگ آهویی ندارد | |
نگوئی کز چه معنی بشکنندت | که شمک آهو آهویی ندارد |
□
شب نباشد که آه خاقانی | فلک چنبری نمیشکند | |
گرچه ار روزگار زاده است او | روزگارش به کینه میشکند | |
آبگینه ز سنگ می زاید | لیک سنگ آبگینه میشکند |
□
جفاست از تو جواب سال خاقانی | سال را ز تو تا کی جواب باشد سرد | |
جواب سرد فرستی شفای دل ندهد | شفا چگونه دهد چون گلاب باشد سرد؟ |
□
خاقانی را مپرس کز غم | ایام چگونه میگذارد | |
وامی که ازین دو رنگ برداشت | از کیسهی عمر میگذارد | |
جوجو ستد آنچه دادش ایام | خرمن خرمن همی سپارد | |
نی در بن ناخنش زد اندوه | تا نیشکر طرب نگارد | |
چون دل نبود طرب که جوید؟ | چون ناخن نیست سر چه خارد | |
خوناب جگر خورد چه سود است | چون غصهی دل نمیگوارد | |
با این همه از سرشک بر رخ | لله الحمد، مینگارد |
□
خاقانیا ز عارضهی درد دل منال | کز ناله هیچ درد نشان بهی ندید | |
بیمار روزگار هم از اهل روزگار | روی بهی ندید که جز روبهی ندید |
□
آسمان داند که گاه نظم و نثر | بر زمین چون من مبرز کس ندید | |
در بیانم آب و در فکر آتش است | آبی از آتش مطرز کس ندید | |
ز آتش موسی برآرم آب خضر | ز آدمی این سحر و معجز کس ندید | |
از دو دیوانم به تازی و دری | یک هجا و فحش هرگز کس ندید |
□
مرا اگر تو ندانی عطاردم داند | که من کیم ز سر کلک من چه کار آید | |
هزار سال بماند که تا به باغ هنر | ز شاخ دانش چون من گلی به بار آرد | |
به هر قران و به هر دو چون منی نبود | ز روزگار چو من کس به روزگار آید |