در استغناء طبع خویش

نه معن زائده دانم نه حاتم طائی نه آنکه از پی هجران میهمان بگریست
نکرد با من ازین ناکسان کس احسانی کزان سپس نه به چشم هوان به من نگریست

گرچه خاقانی از اصحاب فروتر بنشست نتوان گفت که در صدر تو او کم قدر است
صدر تو دایره‌ی جاه و جلال است مقیم در تن دایره هرچا که نشینی صدر است

امن جستی مجوی خاقانی کاین مراد از جهان نخواهی یافت
اندر افلاس خانه‌ی گیتی کیمیای امان نخواهی یافت

حوری از کوفه به کوری ز عجم دم همی داد و حریفی می‌جست
گفتم ای کور دم حور مخور کو حریف تو به بوی زر توست
هان و هان تا ز خری دم نخوری ور خوری این مثلش گوی نخست
که خری را به عروسی خواندند خر بخندید و شد از قهقهه سست
گفت من رقص ندانم به سزا مطربی نیز ندانم به درست
بهر حمالی خوانند مرا کاب نیکو کشم و هیزم چست

مهتر قالیان و نور مرند میلشان جز به سربلندی نیست
دو کریمند راست باید گفت که مرا طبع کژ پسندی نیست
هر کجا دل شکسته‌ای بینند کارشان جز شکسته بندی نیست
لیک چون طالعم به صحبتشان نیست، در دل مرا نژندی نیست
چون مهذب مراست وان دو نه‌اند عافیت هست و دردمندی نیست
چون مرا سندس است و استبرق شاید ار قالی مرندی نیست

من آن خاقانی دریا ضمیرم کز ابر خاطرش خورشید برق است
دبیری را توئی هم حرفتم لیک شعارم صدق و آئین تو زرق است
اگرچه هر دو خون ریزند لیکن هم از جلاد تا فصاد فرق است

چار چیز است خوش آمد دل خاقانی را گر کریمی و معاشر مده این چار ز دست
مال پاشیدن و پوشیدن اسرار کسان باده نوشیدن و بوسیدن معشوقه‌ی مست