در هجو خواجه اسعد

خاقانیا قبول و رد از کردگار دان زو ترس و بس که ترس تو پا زهر زهر اوست
دیوان فرشتگانند آنجا که لطف اوست مردان، مخنثانند آنجا که قهر اوست
هر حکم را که دوست کند دوستدار باش مگریز و سر مکش همه شهر شهر اوست

دروغ است آنکه گوید این که در سنگ فروغ خور عقیق اندر یمن ساخت
دل او هست سنگین پس چه معنی که عشق او عقیق از اشک من ساخت
من از دل آزمائی دست شستم که او در زلف آن دلبر وطن ساخت
به کرم پیله می‌ماند دل من که خود را هم به فعل خود کفن ساخت
کنون دل انده دل می‌خورد زانک هلاک خویشتن هم خویشتن ساخت
ز خاقانی چه خواهد دیگر این دل جز آن کورا به محنت ممتحن ساخت

شکر انعام پادشا گفتن نتوان کان ورای غایت‌هاست
راه شکرش به پای هرکس نیست که حدش زان سوی نهایت‌هاست
گرچه انعام او مرا شکر است شکر او را ز من شکایت‌هاست