در هجو شهر زوری

سیزده جنس نهاده است نبی که همه مسخ شدند و همه هست
ز آن یکی خرس که بد خنثی طبع دیگری پیل که شد فسق پرست
من خری دیدم کو مسخ نبود خوک شد چون ز خری کردن جست
بود اول خر و آخر شد خوک چون به بنگاه خسان دل دربست
سفله‌ای بود سفیهی شد دون پشه‌ای آمد و شد پیلی مست
بتر خلق بدی دان که به طبع در بدی سفله‌تر از خود سست
تا مقر ساخت به شه زور ظلم چون دل از مولد کم کاست گسست
نیک بد گشت در این منزل بد گرچه بد بود در آن، مولد پست
احمقی بود سیاهی در دل ظالمی گشت سپیدی در دست
ظلم خیزد چو طبیعت شد حمق درج آید چو دقایق شد شصت
چون پس از حمق عوان طبع شود شهر زوری که به بغداد نشست

خاقانیا چه مژده دهی کز سواد ملک یک باره فتنه‌ی دو هوائی فرو نشست
آن را که کردگار برآورد، شد بلند و آن را که روزگار فرود برد گشت پست
گفتند خسته گشت فریدون و جان سپرد زان تیر کز کمان کمینه کسی بجست
من کاین سخن شنیدم کردم هزار شکر واندر برم ز گریه‌ی شادی نفس ببست
من خاک آن، عطارد پران چار پر کو بال آن ستاره‌ی راجع فرو شکست
نحسی که داشت چون مه نخشب مزوری از لاف آفتاب او خلق باز رست