در حکمت و پند

والی ری کز خراسان رفتنم منع کرد آن، نیست آزاری مرا
گر شدن ز آن سو کسی را رخصه نیست رخصه بایستی شدن باری مرا
من به پیران خراسان می‌شوم نیست با میران او کاری مرا

من به ری عزم خراسان داشتم ز آن که جان بود آرزومندش مرا
والی ری بند بر عزمم نهاد نیک دامن‌گیر شد بندش مرا
از یمین الدین شکایت کردمی لیک شرم آمد ز فرزندش مرا
بس فسادی کافت اخیار شد ار ضمیر روح مانندش مرا

ای در آبدار توانی ز پیچ و خم در آب شد ز شرمم صد راه زیر آب
تو چون کتان کاهی و من چون کتان کاه دل گاه زیر آتش و تن گاه زیر آب
حال من و تو از تو و من دور نیست از آنک تو آب زیر کاهی و من کاه زیر آب

بشنو ای پیر پند خاقانی خاک توست این جوان علم طلب
جان علم است فقر و علم تن است علم جان جوی و جان علم طلب

به خدائی که در ره عدلش بندگان را هزار آفت‌هاست
که مرا بی‌لقای خدمت او زندگانی کثیف و نازیباست
که به دل پیش خدمتم دایم گرچه اندر میان مسافت‌هاست