آه تو شمع است و اشکت شکر است
|
|
شمع و شکر رسم هر جائی فرست
|
باد را بهر سلیمان رخش ساز
|
|
زین زر برکن به رعنائی فرست
|
هر سحرگاهش دعای صدق ران
|
|
پس به سوی عرش فرسائی فرست
|
وز پی احمد براقی کن ز نور
|
|
پس برای چرخ پیمائی فرست
|
ورنه باری سوی بهمن همتی
|
|
تنگ بسته خنگ دارائی فرست
|
همتم گفتا که ملبوس جلال
|
|
دق مصری وشی صنعائی فرست
|
عصمتش گفت از تکلف درگذر
|
|
شش گزی دستار و یکتائی فرست
|
مشتری فر و عطارد فطنت است
|
|
تحفههاش از مدحت آرائی فرست
|
نی نی از بود تو نتوان تحفه ساخت
|
|
تحفه بر قدر توانائی فرست
|
هرچه بفرستی به رسوائی کشد
|
|
دل شفاعت خواه رسوائی است
|
شعر هم جرم است جان را تحفه ساز
|
|
بر امیدم جرم بخشائی فرست
|
نقد برنائیت دانم مانده نیست
|
|
تات گویم نقد برنائی فرست
|
اشک گرمت باد و باد سرد پس
|
|
هر دو را با عقل سودائی فرست
|
بهر تسبیح سلیمان عصمتی
|
|
اشک داودی ز قرائی فرست
|
یعنی از بستان خاطر نوبری
|
|
باز کن در زی زیبائی فرست
|
قربهای پر کن ز تسنیم ضمیر
|
|
روح را با آن به سقائی فرست
|
گر توانی بهر شیب مقرعهاش
|
|
زلف حوران هرچه پیرائی فرست
|
وز دو قرص گرم و سرد مهر و ماه
|
|
رایت آن صدر والائی فرست
|
وز بره تا گاو و بزغالهی فلک
|
|
گوشتی ساز و به مولائی فرست
|
دانهی دل جوجو است و چهره کاه
|
|
کاه و جو زین دشت سرمائی فرست
|