در مدح جلال الدین الخزاری

آه تو شمع است و اشکت شکر است شمع و شکر رسم هر جائی فرست
باد را بهر سلیمان رخش ساز زین زر برکن به رعنائی فرست
هر سحرگاهش دعای صدق ران پس به سوی عرش فرسائی فرست
وز پی احمد براقی کن ز نور پس برای چرخ پیمائی فرست
ورنه باری سوی بهمن همتی تنگ بسته خنگ دارائی فرست
همتم گفتا که ملبوس جلال دق مصری وشی صنعائی فرست
عصمتش گفت از تکلف درگذر شش گزی دستار و یکتائی فرست
مشتری فر و عطارد فطنت است تحفه‌هاش از مدحت آرائی فرست
نی نی از بود تو نتوان تحفه ساخت تحفه بر قدر توانائی فرست
هرچه بفرستی به رسوائی کشد دل شفاعت خواه رسوائی است
شعر هم جرم است جان را تحفه ساز بر امیدم جرم بخشائی فرست
نقد برنائیت دانم مانده نیست تات گویم نقد برنائی فرست
اشک گرمت باد و باد سرد پس هر دو را با عقل سودائی فرست
بهر تسبیح سلیمان عصمتی اشک داودی ز قرائی فرست
یعنی از بستان خاطر نوبری باز کن در زی زیبائی فرست
قربه‌ای پر کن ز تسنیم ضمیر روح را با آن به سقائی فرست
گر توانی بهر شیب مقرعه‌اش زلف حوران هرچه پیرائی فرست
وز دو قرص گرم و سرد مهر و ماه رایت آن صدر والائی فرست
وز بره تا گاو و بزغاله‌ی فلک گوشتی ساز و به مولائی فرست
دانه‌ی دل جوجو است و چهره کاه کاه و جو زین دشت سرمائی فرست