مطلع سوم

این تویی کز غمزه غوغا در جهان انگیخته نیزه بالا خون بدان مشکین سنان انگیخته
نقش زلفت بر رخ و نقش رخت در چشم من بوستان از ابر و ابر از بوستان انگیخته
پرنیان خویی و دیباروی و از بخت من است مارت از دیبا و خار از پرنیان انگیخته
آب و سنگم داده‌ای بر باد و من پیچان چو آب سنگ در بر می‌روم وز دل فغان انگیخته
از لبت چون گل‌شکر خواهم که داری در جواب زهر کان در سنبل است از ناردان انگیخته
دل گمان می‌برد کز دست تو نتوان برد جان داغ هجرت بین یقینی از گمان انگیخته
آه خاقانی شنو با زلف دود افکن بگوی کاین چه دود است آخر از جان فلان انگیخته
کاروان عشق را بیاع جان شد چشم او دار ضرب شاه ز آن بیاع جان انگیخته
داور امت جلال الدین، خلیفه‌ی ذو الجلال گوهر قدسی زکان کن‌فکان انگیخته
شاه مشرق، آفتاب گوهر بهرامیان صبح عدل از مشرق آن خاندان انگیخته
هیبتش تاج از سر مهراج هند انداخته صولتش خون از دل طغماج خان انگیخته
قاهر کفار و باج از قاهره درخواسته دافع اشرار و گرد از دامغان انگیخته
آسمان کوه زهره آفتاب کان ضمیر آفت هرچ آفتاب از کوه و کان انگیخته
ذات او مهدی است از مهد فلک زیر آمده ظلم دجالی ز چاه اصفهان انگیخته
گرگ ظلم از عدل او ترسان چو مار از چوب از آنک عدل او ماری ز چوب هر شبان انگیخته
فرامنش طوطی از خزران برآورده چنانک جر امرش جره‌باز از مولتان انگیخته
ذاتش از نور نخستین است و چون صور پسین صورت انصاف در آخر زمان انگیخته
بل که تا حکمش دمیده صور عدل اندر جهان از زمین ملک صد نوشیروان انگیخته
نیل تیغش چون سکاهن سوخته خیل خزر لاجرم هندوستان ز آن، دودمان انگیخته
از حد هندوستان گر پیل خیزد طرفه نیست طرفه پیلی کز خزر هندوستان انگیخته