دلسوز ما که آتش گویاست قند او
|
|
آتش که دید دانهی دلها سپند او
|
هر آفتاب زردم عیدی بود تمام
|
|
چون بینمش که نیم هلال است قند او
|
بر چون پرند، لیک دلش گوشهی پلاس
|
|
من بر پلاس ماتم هجر از پرند او
|
رخ را نمکستان کنم از اشک شور از آنک
|
|
چشمم نمک چند ز لب نوش خند او
|
در سینه حلقهها شودم آه آتشین
|
|
از خامکاری دل بیدادمند او
|
زین سرد باد حلقهی آتش فسرده باد
|
|
تا نعل زر کنم پی سم سمند او
|
جرمی نکرده حلقهی گوشش ولی چه سود
|
|
آویخته به سایهی مشکین کمند او
|
پند من است حلقهی گوشش ولی چه سود
|
|
حلقه به گوش او نکند گوش پند او
|
خاقانی آن اوست غلام درم خرید
|
|
بفروشدش به هیچ که ناید پسند او
|
نندیشد از فلک، نخرد سنبلش به جو
|
|
بر کهکشان و خوشه بود ریشخند او
|
زین سبز مرغزار نجوید حیات از آنک
|
|
قصاب حلق خلق بود گوسفند او
|
سربسته همچو غنچه کشد درد سر چو بید
|
|
هم نشکند چو سرو دل زورمند او
|
خضر است و خان و خانه به عزلت کند به دل
|
|
هم خضر خان و مشغلهی او ز کند او
|
با همتی چنین سوی ناجنس میل کرد
|
|
تا لاجرم گداز کشید از گزند او
|
باز سپید با مگس سگ هم آشیان
|
|
خاک سیاه بر سر بخت نژند او
|
سیمرغ بود جیفه چرا جست همچو زاغ
|
|
پست از چه گشت آن طیران بلند او؟
|
هر چند کان سقط به دمش زنده گشته بود
|
|
چون دست یافت سوخت ز اسقاط زند او
|
خورشید دیدهای که کند آب را بلند؟
|
|
سردی آب بین که شود چشم بند او
|
آتش سخن بس است که فرزند طبع اوست
|
|
فرزندی آنچنان که بود فر زند او
|
حاسد چو بیند این سخنان چو شیر و می
|
|
سرکه نماید آن سخن گوز کند او
|
سیر ارچه هم طویلهی سوسن بود به رنگ
|
|
غماز رنگ وی بود آن بوی و گند او
|
گر سحر من بر آتش زردشت بگذرد
|
|
چون آب خواند آتش زردشت زند او
|