الامان ای دل که وحشت زحمت آورد الامان
|
|
بر کران شو زین مغیلانگاه غولان بر کران
|
برگذر زین سردسیر ظلمت اینک روشنی
|
|
درگذر زین خشکسال آفت اینک گلستان
|
جان یوسف زاد را کازاد کرد حضرت است
|
|
وارهان زین چار میخ هفت زندان وارهان
|
ابلقی را کاسمان کمتر چراگاه وی است
|
|
چند خواهی بست بر خشک آخور آخر زمان
|
تا نگارستان نخوانی طارم ایام را
|
|
کز برونسو زرنگار است از درونسو خاکدان
|
جای نزهت نیست گیتی را که اندر باغ او
|
|
نیشکر چون برگ سنبل زهر دارد در میان
|
روز و شب جانسوزی و آنگاه از ناپختگی
|
|
روز چون نیلوفری چالاک و شب چون زعفران
|
تا کی این روز و شب و چندین مغاک و تیرگی
|
|
آن درخت آبنوس این صورت هندوستان
|
از نسیم انس بیبهره است سروستان دل
|
|
وز ترنج عافیت خالی است نخلستان جان
|
اندر این خطه که دل خطبه به نام غم کند
|
|
سکهی گیتی نخواهد داشت نقش جاودان
|
دل منه بر عشوههای آسمان زیرا که هست
|
|
بیسر و بن کارهای آسمان چون آسمان
|
زود بینی چون نبات النعش گشتی سرنگون
|
|
تا روی بر باد این پیروزه پیکر بادبان
|
با امل همراه وحدت چون شاه عزلت ران گشاد
|
|
مرد چوبین اسب با بهرام چوبین همعنان
|
در ببند آمال را چون شاه عزلت ران گشاد
|
|
جان بهای نهل را در پای اسب او فشان
|
بینیازی را که هم دل تفته بینی هم جگر
|
|
شرب عزلت هم تباشیرش دهد هم ناردان
|
جهد کن تا ریزهخوار خوان دل باشی از آنک
|
|
نسر طائر را مگس بینی چو دل بنهاد خوان
|
آن زمان کز در درآید آفتاب دل تو را
|
|
گر توانی سایهی خود را برون در نشان
|
چون تو مهر نیستی را بر گریبان بستهای
|
|
هیچ دامانت نگیرد هستی کون و مکان
|
چهرهی خورشید وانگه زحمت مشاطگی
|
|
مرکب جمشید وانگه حاجب برگستوان
|
در دبیرستان خرسندی نوآموزی هنوز
|
|
کودکی کن دم مزن چون مهر داری بر زبان
|
نیست اندر گوهر آدم خواص مردمی
|
|
بر ولیعهدان شیطان حرف کرمنا مخوان
|
خلوتی کز فقر سازی خیمهی مهدی شناس
|
|
زحمتی کز خلق بینی موکب دجال دان
|
شش جهت یاجوج بگرفت ای سکندر الغیاث
|
|
هفت کشور دیو بستد ای سلیمان الامان
|
تخت نرد پاک بازان در عدم گستردهاند
|
|
گر سرش داری برانداز این بساط باستان
|
مرد همدم آنگه اندوزد که آید در عدم
|
|
موم از آتش آنگه افروزد که دارد ریسمان
|
دل رمیده کی تواند ساخت با ساز وجود
|
|
سگ گزیده کی تواند دید در آب روان
|
تا به نااهلان نگوئی سر وحودت هین و هین
|
|
تا ز ناجنسان نجوئی برگ سلوت هان و هان
|
عیسی از گفتار نااهلی برآمد بر فلک
|
|
آدم از وسواس ناجنسی برون رفت از جنان
|
چند چون هدهد تهدد بینی از رنج و عذاب
|
|
تو برای رهنمای ملک پیک رایگان
|
این گره بادند از ایشان کار سازی کم طلب
|
|
کتشی بالای سر دارند و آبی زیر ران
|
تا جدائی زین و آن بر سر نشینی چون الف
|
|
چون بپیوستی به پایان اوفتی هم در زمان
|
عقل چون گربه سری در تو همی مالد ز مهر
|
|
تا نبرد رشتهی جان تو چون موش این و آن
|
گر تو هستی خستهی زخم پلنگ حادثات
|
|
پس تو را از خاصیت هم گربه بهتر پاسبان
|
چار تکبیری بکن بر چار قصل روزگار
|
|
چار بالشهای چار ارکان را به دو نان بازمان
|
چند بر گوسالهی زرین شوی صورت پرست
|
|
چند بر بزغالهی پر زهر باشی میهمان
|
ناقهی همت به راه فاقه ران تا گرددت
|
|
توشه خوشهی چرخ و منزلگاه راه کهکشان
|
همچنین بازی درویشان همی زی زانکه هست
|
|
جبرئیل اجری کش این قوم و رضوان میزبان
|
جان مده در عشق زور و زر که ندهد هیچ طفل
|
|
لعبت چشم از برای لعبتی از استخوان
|
اولین برج از فلک صفر است چون تو بهر فقر
|
|
اولین پایه گرفتی صفر بهتر خان و مان
|
چون سرافیل قناعت تا ابد جاندار توست
|
|
گو مکن دیوان میکائیل روزی را ضمان
|
خیز خاقانی ز گنج فقر خلوت خانه ساز
|
|
کز چنین توان اندوخت گنج شایگان
|
آتش اندر جاه زن گو باد در دست تکین
|
|
آب رخ در چاه کن گو خاک بر فرق طغان
|
تخت ساز از حرص تا فرمان دهی بر تاج بخش
|
|
پشت کن بر آز تا پهلو زنی با پهلوان
|
نی صفی الملک را بینی صفائی بر جبین
|
|
نی رضی الدوله را یابی رضائی در جنان
|
گر به رنگ جامه عیبت کرد جاهل باک نیست
|
|
تابش مه را ز بانگ سگ کجا خیزد زیان
|
چون تو یکرنگی بدل گر رنگرنگ آید لباس
|
|
کی عجب چون عیسی دل بر درت دارد دکان
|
گرچه رنگین کسوتی صاحب خبر هستی ز عقل
|
|
کلک رنگین جامه هم صاحب برید است از روان
|
چون کتاب الله به سرخ و زرد میشاید نگاشت
|
|
گر تو سرخ و زرد پوشی هم بشاید بیگمان
|
نی کم از مور است زنبور منقش در هنر
|
|
نی کم از زاغ است طاووس بهشتی ز امتحان
|
باش با عشاق چون گل در جوانی پیر دل
|
|
چند ازین ز هاد همچون سرو در پیری جوان
|
بر زمین زن صحبت این زاهدان جاه جوی
|
|
مشتری صورت ولی مریخ سیرت در نهان
|
چون تنور از نار نخوت هرزه خوار و تیزدم
|
|
چون فطیر از روی فطرت بد گوار و جان گزان
|
اربعین شان را ز خمسین نصاری دان مدد
|
|
طیلسانشان را ز زنار مجوسی دان نشان
|
نیست اندر جامهی ازرق حفاظ و مردمی
|
|
چرخ ازرق پوش اینک عمر کاه و جان ستان
|
چند نالی چند ازین محنت سرای زاد و بود
|
|
کز برای رای تو شروان نگردد خیروان
|
بچهی بازی برو بر ساعد شاهان نشین
|
|
بر مگسخواران قولنجی رها کن آشیان
|
ای عزیز مادر و جان پدر تا کی تو را
|
|
این به زیر تیشه دارد و آن به سایهی دوکدان
|
ای درین گهوارهی وحشت چو طفلان پای بست
|
|
غم تو را گهواره جنبان و حوادث دایگان
|
شیر مردی خیز و خوی شیر خوردن کن رها
|
|
تا کی این پستان زهر آلود داری در دهان
|
گر حوادث پشت امیدت شکست اندیشه نیست
|
|
مومیائی هست مدح صاحب صاحبقران
|
حجة الاسلام نجم الدین که گردون بر درش
|
|
چون زمین بوسد نگارد عبده بر آستان
|
جاه او در یک دو ساعت بر سه بعد و چار طبع
|
|
پنج نوبت میزند د رشش سوی این هفت خوان
|
تا بت بدعت شکست اقبال نجم سیمگر
|
|
سکه نقش بت به زر دادن نیارد در جهان
|
چارپای منبرش را هشت حمالان عرش
|
|
بر کتف دارند کاین مرکز ندارد قدر آن
|
ای وصی آدم و کارم ز گردون ناتمام
|
|
وی مسیح علام و جانم ز گیتی ناتوان
|
گر نداری هیچ فرزندی شرف داری که حق
|
|
هم شرف زین دارد اینک لمیلد خوان از قران
|
بیضه بشکن بچه بیرون آر چون طاووس نر
|
|
بیضه پروردن به گنجشکان گذار و ماکیان
|
کاین نتایجهای فکر تو تو را بس ذریت
|
|
وین معانیهای بکر تو تو را خاندان بس
|
چون خود و چون من نبینی هیچکس در شرع و شعر
|
|
قاف تا قاف ار بجویی قیروان تا قیروان
|
زادهی طبع منند اینان که خصمان منند
|
|
آری آری گربه هست از عطسهی شیر ژیان
|
دشمن جاه منند این قوم کی باشند دوست
|
|
جون من از بسطام باشم این گروه از دامغان
|
ز آن کرامتها که حق با این دروگر زاده کرد
|
|
میکشند از کینه چون نمرود بر گردون کمان
|
پا شکستم زین خران، گرچه درست از من شدند
|
|
خواندهای تا عیسی از مقعد چه دیدآخر زیان
|
جان کنند از ژاژخائی تا به گرد من رسند
|
|
کی رسد سیر السوافی در نجیب ساربان
|
صد هزاران پوست از شخص بهائم برکشند
|
|
تا یکی زانها کند گردون درفش کاویان
|