ناگذران دل است نوبت غم داشتن
|
|
جبهت آمال را داغ عدم داشتن
|
صاحب حالت شدن حلهی تن سوختن
|
|
خارج عادت شدن عدهی غم داشتن
|
سر به تمنای تاج دادن و چون بگذری
|
|
هم سر و هم تاج را نعل قدم داشتن
|
زین سوی جیحون توان کشتی و پل ساختن
|
|
هر دو چو ز آن سو شدی از همه کم داشتن
|
پیش بلا واشدن پس به میان دو تیغ
|
|
همچو نشان دو مهر خوی درم داشتن
|
چون به مصاف سران لاف شهادت زنی
|
|
زشت بود پیش زخم بانگ الم داشتن
|
نقش بت و نام شاه بر خود بستن چو زر
|
|
وآنگهی از بیم گاز رنگ سقم داشتن
|
تات ز هستی هنوز یاد بود کفر و دین
|
|
بتکده را شرط نیست بیت حرم داشتن
|
تا که تو از نیک و بد همچو شب آبستنی
|
|
رو که نهای همچو صبح مرد علم داشتن
|
بیدم مردان خطاست در پی مردم شدن
|
|
بیکف جم احمقی است خاتم جم داشتن
|
شاهد دل در خراس رخصت انصاف نیست
|
|
بر ره اوباش طبع قصر ارم داشتن
|
تشنه بمانده مسیح شرط حواری بود
|
|
لاشهی خر زاب خضر سیر شکم داشتن
|
درگذر از آب و جاه پایهی عزلت گزین
|
|
کز سر عزلت توان ملک قدم داشتن
|
چون به یکی پاره پوست شهر توانی گرفت
|
|
غبن بود در دکان کوره و دم داشتن
|
عادت خورشید گیر فرد و مجرد شدن
|
|
چند به کردار ماه خیل و حشم داشتن
|
دیگ امانی مپز تات نیاید ز طمع
|
|
پیش خسان کفچهوار دست به خم داشتن
|
همت و آنگه ز غیر برگ و نوا ساختن
|
|
عیسی و آنگه به وام نیل و بقم داشتن
|
از در کم کاسگان لاف فزونی زدن
|
|
وز دم لایفلحان گوش نعم داشتن
|
لاف فریدون زدن و آنگه ضحاکوار
|
|
سلطنت و شیطنت هر دو بهم داشتن
|
صحبت ماء العنب مایهی نار الله است
|
|
ترک چنین آب هست آب کرم داشتن
|
چند پی کار آب بر ره زردشتیان
|
|
عقل که کسری فش است وقت ستم داشتن
|
سینه به غوغای حرص بیش میالا از آنک
|
|
نیست به فتوای عقل گرگ به رم داشتن
|
بهر چنین خشکسال مذهب خاقانی است
|
|
از پی کشت رضا چشم به نم داشتن
|
از سر تسلیم دل پیش عزیزان فقر
|
|
حلقه به گوش آمدن غاشیه هم داشتن
|
بهر دل والدین بستهی شروان شدن
|
|
پیش در اهل بیت ماتم عم داشتن
|