هین کز جهان علامت انصاف شد نهان
|
|
ای دل کرانه کن ز میان خانهی جهان
|
طاق و رواق ساز به دروازهی عدم
|
|
باج و دواج نه به سرا پردهی امان
|
بر نوبهار باغ جهان اعتماد نیست
|
|
کاندک بقاست آن همه چون سبزهی جوان
|
بهر منال عیش ز دوران منال بیش
|
|
بهر مراد جسم به زندان مدار جان
|
کن باز را که قلهی عرش است جای او
|
|
در دود هنگ خاک خطا باشد آشیان
|
این خاکدان دیو تماشاگه دل است
|
|
طفلی تو تا ربیع تو دانند خاکدان
|
با درد دل دوا ز طبیب امل مجوی
|
|
کاندر علاج هست تباشیرش استخوان
|
مفریب دل به رنگ جهان کان نه تازگی است
|
|
گلگونهای چگونه کند زال را جوان
|
آبی است بد گوار و ز یخ بسته طاق پل
|
|
سقفی است زر نگار و ز مهتاب نردبان
|
خورشید از سواد دل تو کجا رود
|
|
تا بر سر تو چشمهی خضر است سایبان
|
کی باشدت نجات ز صفرای روزگار
|
|
تا با شدت حیات ز خضرای آسمان
|
بس زورقا که بر سر گردان این محیط
|
|
سر زیر شد که تر نشد این سبز بادبان
|
از اختر و فلک چه به کف داری ای حکیم
|
|
گر مغ صفت نهای چه کنی آتش و دخان
|
مغ را که سرخ روئی از آتش دمیدن است
|
|
فرداش نام چیست، سیه روی آن جهان
|
طشتی است این سپهر و زمین خایهای در او
|
|
گر علم طشت و خایه ندانستهای بدان
|
از حادثات در صف آن صوفیان گریز
|
|
کز بود غمگنند و ز نابود شادمان
|
ز ایشان شنو دقیقهی فقر از برای آنک
|
|
تصنیف را مصنف بهتر کند بیان
|
جز فقر هرچه هست همه نقش فانی است
|
|
اندر نگین فقر طلب نقش جاودان
|
تا در دل تو هست دو قبله ز جاه و آب
|
|
فقرت هنوز نیست دو قله به امتحان
|
فقر سیاه پوش چو دندان فرو برد
|
|
جاه سپید کار کند خاک در دهان
|
چون عز عزل هست غم زور و زر مخور
|
|
چون فر فقر هست دم مال و مل مران
|
با تاج خسروی چه کنی از گیا کلاه
|
|
با ساز باربد چه کنی پیشهی شبان
|
کس نیست در جهان که به گوهر ز آدمی است
|
|
ور هست گو بیا شجره بر جهان بخوان
|
هر جا که محرمی است خسی هم حریف اوست
|
|
آری ز گوشت گاو بود بار زعفران
|
با ارزن است بیضهی کافور همنشین
|
|
با فرج استر است زر پاک هم قران
|
تا پخته نیست مردم شیطان و وحشی است
|
|
و آندم که پخته گردد سلطان انس و جان
|
جو تا که هست خام غذای خر است و بس
|
|
چون پخته گشت شربت عیسی ناتوان
|
خاقانیا ز جیب تجرد برآر سر
|
|
وز روزگار دامن همت فرو فشان
|
منشور فقر بر سر دستار توست رو
|
|
منگر به تاج تاش و به طغرای شه طغان
|
آن نکته یاد کن که در آن قطعه گفتهای
|
|
« زین بیش آب روی نریزم برای نان»
|
امروز کدخدای براعت توئی به شرط
|
|
تو صدر دار و این دگران وقف آستان
|
اهل عراق در عرقاند از حدیث تو
|
|
شروان به نام توست شرف وان و خیروان
|
شعرت در این دیار وحش خوش تر است از آنک
|
|
کشت از میان پشک برآمد به بوستان
|
ای پای بست مادر و اماندهی پدر
|
|
برابوالدیه تو را دیده دودمان
|
همچون زمین ز من چه نشینی ز جای جنب
|
|
هل تا شود خراب جهانی به یک زمان
|
چون کوزهی فقاعی ز افسردگان عصر
|
|
در سینه جوش حسرت و در حلق ریسمان
|
قومی مطوقند به معنی چو حرف قوم
|
|
مولع به نقش سیم و مزور چو قلب کان
|
چون گربه پر خیانت و چون موش نقب زن
|
|
چون عنکبوت جوله و چون خرمگس عوان
|
دین ور نه و ریاست کرده به دینور
|
|
کیش مغان و دعوت خورده به دامغان
|
سرشان ببر به خلق چو شکر چو مصطفی
|
|
کافکند زیر پای ابوجهل طیلسان
|
یارب دل شکستهی خاقانی آن توست
|
|
درد دلش به فیض الهی فرو نشان
|
اینجا اگر قبول ندارد از آن و این
|
|
آنجاش کن قبول علیرغم این و آن
|