من صید آنکه کعبهی جانهاست منظرش
|
|
با من به پای پیل کند جنگ عبهرش
|
صد پیلوار خواهدم از زر خشک از آنک
|
|
مشک است پیل بالا در سنبل ترش
|
دل تو سنی کجا کند آن را که طوقوار
|
|
در گردن دل است کمند معنبرش
|
نقد است سرخرویی دل با هزار درد
|
|
از تنگی کمند، نه از وجه دیگرش
|
خاقانی است هندوی آن هندوانه زلف
|
|
وان زنگیانه خال سیاه مدورش
|
چون موی زنگیش سیه و کوته است روز
|
|
از ترک تاز هندوی آشوب گسترش
|
خاقانی از ستایش کعبه چه نقص دید
|
|
کز زلف و خال گوید و کعبه برابرش
|
بیحرمتی بود نه حکیمی، که گاه ورد
|
|
زند مجوس خواند و مصحف ببر درش
|
نی نی بجای خویش نسیبی همی کند
|
|
نعتی است زان دلبر و کعبه است دلبرش
|
خال سیاه او حجر الاسود است از آنک
|
|
ماند به خال زلف به خم حلقهی درش
|
سنگ سیه مخوان حجر کعبه را از آنک
|
|
خوانند روشنان همه خورشید اسمرش
|
گویی برای بوس خلایق پدید شد
|
|
بر دست راست بیضهی مهر پیمبرش
|
خاقانیا به کعبه رسیدی روان بپاش
|
|
گر چه نه جنس پیش کش است این محقرش
|
دیدی جناب حق جنب آرزو مشو
|
|
کعبه مطهر است، جنب خانه مشمرش
|
با آب و جاه کعبه وجود تو حیض توست
|
|
هم ز آب چاه کعبه فرو شوی یک سرش
|
این زال سرسپید سیه دل طلاق ده
|
|
آنک ببین معاینه فرزند شوهرش
|
تا حشر مرده زست و جنب مرد هر کسی
|
|
کاین شوخ مستحاضه فرو شد به بسترش
|
کی بدترین حبائل شیطان کند طلب
|
|
آن کس که با حمایل سلطان بود برش
|
خورشید را بر پسر مریم است جای
|
|
جای سها بود به بر نعش و دخترش
|
از چنبر کبود فلک چون رسن مپیچ
|
|
مردی کن و چو طفل برون جه ز چنبرش
|
اول فسون دهد فلک آخر گلو برد
|
|
آخر به رنجی ار شوی اول فسون خورش
|
اول به رفق دانه فشانند پیش مرغ
|
|
چون صید شد به قهر ببرند حنجرش
|
سوگند خور به کعبه و هم کعبه داند آنک
|
|
چون من نبود و هم نبود یک ثناگرش
|
شکر جمال گوی که معمار کعبه اوست
|
|
یارب چو کعبه دار عزیز و معمرش
|
شاه سخن به خدمت شاه سخا رسید
|
|
شاه سخا سخن ز فلک دید برترش
|
طبع زبان چو تیر خزر دید و تیغ هند
|
|
از روم ساخت جوشن و از مصر مغفرش
|
آری منم که رومی مصری است خلعتم
|
|
ز آن کس که رفت تا خزر و هند مخمرش
|
صبح و شفق شدم سر و تن ز اطلس و قصب
|
|
ز آن کس که رکن خانهی دین خواند جعفرش
|
بر تاج آفتاب کشم سر به طوق او
|
|
بر ابلق فلک فکنم زین به استرش
|
دیدم که سیات جهانش نکرد صید
|
|
ز آن رد نکردم این حسنات موفرش
|
سلطان دل و خلیفه همم خوانمش از آنک
|
|
سلطان پدر نوشت و خلیفه برادرش
|
در حضرت خلیفه کجا ذکر من شدی
|
|
گر نیستی مدد ز کرامات مظهرش
|
ختم کمال گوهر عباس مقتفی
|
|
کاعزاز یافت گوهر آدم ز جوهرش
|
از مصطفی خلیفه و چون آدم صفی
|
|
از خود خلیفه کرد خدای گروگرش
|
انصاف ده که آدم ثانی است مقتفی
|
|
در طینت است نور یدالله مخمرش
|
از خط کردگار فلک راست محضری
|
|
المقتفی خلیفتنا مهر محضرش
|
در دست روزگار فلک راست محضری
|
|
المقتفی ابوالخلفا نقش دفترش
|
بوبکر سیرت است و علی علم، تا ابد
|
|
من در دعا بلال و به خدمت چو قنبرش
|