جانم آنجاست به دریای طلب غرقه مگر
|
|
کوه گیرم که سوی کان شدنم نگذارند
|
گر چو خرگوش کنم پیری و شیر چه سود
|
|
که چو آتش به نیستان شدنم نگذارند
|
بهر فردوس خراسان به در دوزخ ری
|
|
چه نشینم که به پنهان شدنم نگذارند
|
بازگردم چو ستاره که شود راجع از آنک
|
|
مستقیم ره امکان شدنم نگذارند
|
باز پس گردم چون اشک غیوران از چشم
|
|
که ز غیرت سوی مژگان شدنم نگذارند
|
مشتریوار به جوزای دو رویم به وبال
|
|
چکنم چون سوی سرطان شدنم نگذارند
|
بوی مشک سخنم مغز خراسان بگرفت
|
|
میرود بوی، گر ایشان شدنم نگذارند
|
گوی من صد پی از آن سوی سر میدان شد
|
|
گر چه با گوی به میدان شدنم نگذارند
|
فید بیفایده بینم ری و من فید نشین
|
|
که سوی کعبهی ایمان شدنم نگذارند
|
روضهی پاک رضا دیدن اگر طغیان است
|
|
شاید ار بر ره طغیان شدنم نگذارند
|
ور به بسطام شدن نیز ز بیسامانی است
|
|
پس سران بیسر و سامان شدنم نگذارند
|
این دو صادق خرد و رای که میزان دلند
|
|
بر پی عقرب عصیان شدنم نگذراند
|
وین دل و عقل که پیکان ره توفیقند
|
|
بر سر شه ره خذلان شدنم نگذارند
|
دارم اخلاص و یقیم کام پرستی نکنم
|
|
کان دو شیرند که سگبان شدنم نگذارند
|
عقل و عصمت که مرا تاج فراغت دادند
|
|
بر سر منصب دیوان شدنم نگذارند
|
منم آن کاوه که تایید فریدونی بخت
|
|
طالب کوره و سندان شدنم نگذارند
|
دلم از عشق خراسان کم اوطان بگرفت
|
|
وین دل و عشق به اوطان شدنم نگذارند
|
از وطن دورم و امید خراسانم نیست
|
|
که بدان مقصد کیهان شدنم نگذارند
|
ویحک آن موم جدا مانده ز شهدم که کنون
|
|
محرم مهر سلیمان شدنم نگذارند
|
فتنه از من چه نویسد که مرا دانش و دین
|
|
دو رقیبند که فتان شدنم نگذارند
|