در ستایش منوچهر بن فریدون شروان شاه

همه دریاکش و چون دریا سرمست همه طبع با می چو صدف با گهر آمیخته‌اند
خطری کرده و در گنج طرب نقب زده نقب کران همه ره با خطر آمیخته‌اند
زهره بر چیده چو خورشیدنم هر جرعه که در آن خاک چنان بی‌خطر آمیخته‌اند
خیک ماند به زن زنگی شش پستان لیک شیر پستانش به خون جگر آمیخته‌اند
جرعه‌ای کان به زمین داده زکات سر جام زو حنوط ز می پی سپر آمیخته‌اند
مجمر عیدی و آن عود و شکر هست بهم زحل و زهره که با قرص خور آمیخته‌اند
نکهت کام صراحی چو دم مجمر عید زو بخور فلک جان شکر آمیخته‌اند
رود سازان همه در کاسه‌ی سرها به سماع شربت جان ز ره کاسه‌گر آمیخته‌اند
پرده در پرده و آهنگ در آهنگ چو مرغ دم بدم ساخته و دربه در آمیخته‌اند
بر بط از هشت زبان گوید و خود ناشنواست زیبقش گوئی با گوش کر آمیخته‌اند
نای افعی تن و بس بر دهنش بوسه زدند با تن افعی جان بشر آمیخته‌اند
چنگ زاهد سر و دامانش پلاسین لیکن با پلاسش رگ و پی سر به سر آمیخته‌اند
محبس دست رباب است شعیف ار چه قوی است چار طبعش که به انصاف در آمیخته‌اند
خم دف حلقه بگوشی شده چون کاسه‌ی یوز کهو و گورش با شیر نر آمیخته‌اند
صوت مرغان بدرد چرخ مگر با دم خویش بانگ کوس ملک تاجور آمیخته‌اند
راویانند گهر پاش مگر با لب خویش کف شاهنشه خورشیدفر آمیخته‌اند
خاصگان گوهر بحر دل خاقانی را با کلاه ملک بحر و بر آمیخته‌اند
چاشنی گیران از چشمه‌ی حیوان گوئی شربت شاه سکندر سیر آمیخته‌اند
مالک ملک جلال الدین کاندر تیغش آتش و آب بهم بی‌ضررآمیخته‌اند