در ستایش منوچهر بن فریدون شروان شاه

می و مشک است که با صبح برآمیخته‌اند یا بهم زلف و لب یار درآمیخته‌اند
صبح چون خنده گه دست شده است آتش سرد آتش سرد به عنبر مگر آمیخته‌اند
یا نه بی‌سنگ و صدف غالیه سایان فلک صبح را غالیه‌ی تازه‌تر آمیخته‌اند
دوش خوش ساخت فلک غالیه دان از مه نو بهر آن غالیه کاندر سحر آمیخته‌اند
می عیدی نگر و جام صبوحی که مگر شفق آورده و با صبح بر آمیخته‌اند
ساقیان ترک فنک عارض و قند ز مژگان کز رخ و زلف حبش با خزر آمیخته‌اند
خال رخسار زره کرده و خط ماه سپر زلف و رخسار زره با سپر آمیخته‌اند
پس یک ماه کلوخ اندازان سنگ دلان در بلورین قدحی لعل تر آمیخته‌اند
شاهدان از پی نقل دل و جان از خط و لب بس گوارش که ز عود و شکر آمیخته‌اند
عاشقان از زر رخساره و یاقوت سرشک بس مفرح که ز یاقوت و زر آمیخته‌اند
ماه نو دیدی و در روی مه نو شب عید لعل می با قدح سیم بر آمیخته‌اند
از دم روزه دهن شسته به هفت آب و ز می هفت تسکین دل غصه خور آمیخته‌اند
ماه نو در شفق و شفقشان می و جام با دو ماه و دو شفق یک نظر آمیخته‌اند
طاس سیمابی مه تافته از پرچم شب طاس زر با می آتش گهر آمیخته‌اند
کرده می راوق از اول شب و بازش به صبوح با گلاب طبری از طبر آمیخته‌اند
راوق جان فرو ریخته از سوخته بید آب گل گوئی بات معصر آمیخته‌اند
همه با درد سر از بوی خمار شب عید به صبح از نو رنگی دگر آمیخته‌اند
ژاله و صبح بهم یافته کافور و گلاب زاین و آن داروی هر درد سر آمیخته‌اند
همه سنگ افشان در آب‌خور عالم خاک و آگه از زهر که در آب‌خور آمیخته‌اند
از سر بی‌خبری داده ز عشرت خبری تن و جان را که بهم بی‌خبر آمیخته‌اند