در ستایش اتابک منصور فرمانروای شماخی و ابوالمظفر شروان شاه

درآر آفتابی که در برج ساغر سطرلاب او جان دهقان نماید
دواسبه درآی و رکابی درآور کز او چرمه‌ی صبح یکران نماید
قدح قعده کن ساتکینی جنیبت کز این دو جهان تنگ میدان نماید
رکاب است چو حلقه‌ی نیزه‌داران که عیدی به میدان خاقان نماید
ببین دست خاصان که چون رمح خاقان به حلقه ربائی چه جولان نماید
به شاه جهان بین که کیخسرو آسا ز یک عکس جامش دو کیهان نماید
بخواه از مغان در سفال آتش تر کز آتش سفال تو ریحان نماید
شفق خواهی و صبح می‌بین و ساغر اگر در شفق صبح پنهان نماید
ز آهوی سیمین طلب گاو زرین که عیدی در او خون قربان نماید
صبوحی زناشوئی جام و می را صراحی خطیبی خوش‌الحان نماید
چون آبستنان عده‌ی توبه بشکن درآر آنچه معیار مردان نماید
قدح‌های چو اشک داودی از می پری خانهای سلیمان نماید
کمرکن قدح را ز انگشت کو خود کمرها ز پیروزه‌ی کان نماید
می احمر از جام تا خط ازرق ز پیروزه لعل بدخشان نماید
چو قوس قزح جام بینی ملمع کز او جرعه‌ها لعل باران نماید
همانا خروس است غماز مستان که تشنیع او راز ایشان نماید
ندانم خمار است یا چشم دردش که در چشم سرخی فراوان نماید
ز بس کورد چشم دردش به افغان گلوی خراشیده ز افغان نماید
مگر روز قیفال او زد که از خون در آن طشت زر رنگ بر جان نماید
به جام صدف نوش بحری که عکسش ز تف ماهی چرخ بریان نماید