درآر آفتابی که در برج ساغر
|
|
سطرلاب او جان دهقان نماید
|
دواسبه درآی و رکابی درآور
|
|
کز او چرمهی صبح یکران نماید
|
قدح قعده کن ساتکینی جنیبت
|
|
کز این دو جهان تنگ میدان نماید
|
رکاب است چو حلقهی نیزهداران
|
|
که عیدی به میدان خاقان نماید
|
ببین دست خاصان که چون رمح خاقان
|
|
به حلقه ربائی چه جولان نماید
|
به شاه جهان بین که کیخسرو آسا
|
|
ز یک عکس جامش دو کیهان نماید
|
بخواه از مغان در سفال آتش تر
|
|
کز آتش سفال تو ریحان نماید
|
شفق خواهی و صبح میبین و ساغر
|
|
اگر در شفق صبح پنهان نماید
|
ز آهوی سیمین طلب گاو زرین
|
|
که عیدی در او خون قربان نماید
|
صبوحی زناشوئی جام و می را
|
|
صراحی خطیبی خوشالحان نماید
|
چون آبستنان عدهی توبه بشکن
|
|
درآر آنچه معیار مردان نماید
|
قدحهای چو اشک داودی از می
|
|
پری خانهای سلیمان نماید
|
کمرکن قدح را ز انگشت کو خود
|
|
کمرها ز پیروزهی کان نماید
|
می احمر از جام تا خط ازرق
|
|
ز پیروزه لعل بدخشان نماید
|
چو قوس قزح جام بینی ملمع
|
|
کز او جرعهها لعل باران نماید
|
همانا خروس است غماز مستان
|
|
که تشنیع او راز ایشان نماید
|
ندانم خمار است یا چشم دردش
|
|
که در چشم سرخی فراوان نماید
|
ز بس کورد چشم دردش به افغان
|
|
گلوی خراشیده ز افغان نماید
|
مگر روز قیفال او زد که از خون
|
|
در آن طشت زر رنگ بر جان نماید
|
به جام صدف نوش بحری که عکسش
|
|
ز تف ماهی چرخ بریان نماید
|