مطلع سوم

از صهیل اسب شیر آشوب او خرگوش وار بس دم الحیضا که شیران ژیان افشانده‌اند
دست و بازوش از پی قصر مخالف سوختن ز آتشین پیکان شررها قصرسان افشانده‌اند
گر به عهد موسی امت را گه قحط از هوا باز من و سلوی سلوت رسان افشانده‌اند
شکر الله کز بقای شاه موسی دست ما بر شماخی میوه و مرغ جنان افشانده‌اند
روشنان در عهدش از شروان مدائن کرده‌اند زیر پایش افسر نوشیروان افشانده‌اند
تا به دور دولت او گشت شروان خیروان عرشیان فیض روان بر خیروان افشانده‌اند
عاقلان دیدند آب عز شروان خاک ذل بر هری و بلخ و مرو شاهجان افشانده‌اند
بر حقند آنان که با عیسی نشستند ار زرشک خاک بر روی طبیب مهربان افشانده‌اند
آسمان گرید بر آنان کز درش برگشته‌اند پیش غیری جان به طمع نام و نان افشانده‌اند
ماه تابان کوری پروانگان را بین که جان بر نتیجه سنگ و موم و ریسمان افشانده‌اند
پیش تیغش کاتش نمرود را ماند ز چرخ کرکسان پر بر سر خاک هوان افشانده‌اند
جنیان ترسند ز آهن لیک از عشق کفش دیدها بر آهن تیغ یمان افشانده‌اند
تازیانش کابل و بلغار دارند آبخور گرد پی ز آنسوی نیل و عسقلان افشانده‌اند
مغز گردون عطسه داد و حلق دریا سرفه کرد زان غبار ره که ایام الرهان افشانده‌اند
آتش و باد مجسم دیده‌ای کز گرد و خوی کوه البرز از سم و قلزم زران افشانده‌اند
از دو سندان چار دندان زحل درهم شکست جفته‌ای کز نیم راه آسمان افشانده‌اند
دی غباری بر فلک می‌رفت گفتم کاین غبار مرکبان شه ز راه کهکشان افشانده‌اند
تا فلک گفتا ز نعل مرکبانش من بهم روشنان خاک سیاهش در دهان افشانده‌اند
کوکب دری است یا در دری کز هر دری دست و کلکش گاه توقیع از بنان افشانده‌اند
پنج شاخ دست رادش کز صنوبر رسته‌اند بر جهان صد نوبر از شاخ امان افشانده‌اند