از صهیل اسب شیر آشوب او خرگوش وار
|
|
بس دم الحیضا که شیران ژیان افشاندهاند
|
دست و بازوش از پی قصر مخالف سوختن
|
|
ز آتشین پیکان شررها قصرسان افشاندهاند
|
گر به عهد موسی امت را گه قحط از هوا
|
|
باز من و سلوی سلوت رسان افشاندهاند
|
شکر الله کز بقای شاه موسی دست ما
|
|
بر شماخی میوه و مرغ جنان افشاندهاند
|
روشنان در عهدش از شروان مدائن کردهاند
|
|
زیر پایش افسر نوشیروان افشاندهاند
|
تا به دور دولت او گشت شروان خیروان
|
|
عرشیان فیض روان بر خیروان افشاندهاند
|
عاقلان دیدند آب عز شروان خاک ذل
|
|
بر هری و بلخ و مرو شاهجان افشاندهاند
|
بر حقند آنان که با عیسی نشستند ار زرشک
|
|
خاک بر روی طبیب مهربان افشاندهاند
|
آسمان گرید بر آنان کز درش برگشتهاند
|
|
پیش غیری جان به طمع نام و نان افشاندهاند
|
ماه تابان کوری پروانگان را بین که جان
|
|
بر نتیجه سنگ و موم و ریسمان افشاندهاند
|
پیش تیغش کاتش نمرود را ماند ز چرخ
|
|
کرکسان پر بر سر خاک هوان افشاندهاند
|
جنیان ترسند ز آهن لیک از عشق کفش
|
|
دیدها بر آهن تیغ یمان افشاندهاند
|
تازیانش کابل و بلغار دارند آبخور
|
|
گرد پی ز آنسوی نیل و عسقلان افشاندهاند
|
مغز گردون عطسه داد و حلق دریا سرفه کرد
|
|
زان غبار ره که ایام الرهان افشاندهاند
|
آتش و باد مجسم دیدهای کز گرد و خوی
|
|
کوه البرز از سم و قلزم زران افشاندهاند
|
از دو سندان چار دندان زحل درهم شکست
|
|
جفتهای کز نیم راه آسمان افشاندهاند
|
دی غباری بر فلک میرفت گفتم کاین غبار
|
|
مرکبان شه ز راه کهکشان افشاندهاند
|
تا فلک گفتا ز نعل مرکبانش من بهم
|
|
روشنان خاک سیاهش در دهان افشاندهاند
|
کوکب دری است یا در دری کز هر دری
|
|
دست و کلکش گاه توقیع از بنان افشاندهاند
|
پنج شاخ دست رادش کز صنوبر رستهاند
|
|
بر جهان صد نوبر از شاخ امان افشاندهاند
|