تا غبار از چتر شاه اختران افشاندهاند
|
|
فرش سلطانیش در برتر مکان افشاندهاند
|
شحنهی نوروز نعل نقره خنگش ساخته است
|
|
هر زری کاکسیر سازان خزان افشاندهاند
|
رسته چون یوسف ز چاه و دلو پیشش ابر و صبح
|
|
گوهر از الماس و مشک از پرنیان افشاندهاند
|
در رکابش هفت گیسودار و شش خاتون ردیف
|
|
بر سرش هر هفت و شش عقد جمان افشاندهاند
|
بیست و یک پیکر که از صقلاب دارد خیلتاش
|
|
گرد راه خیل او تا قیروان افشاندهاند
|
تا که شد نوروز سلطان فلک را میزبان
|
|
عاملان طبع جان بر میزبان افشاندهاند
|
تا که آن سلطان به خوان ماهی آمد میهمان
|
|
خازنان بحر در بر میهمان افشاندهاند
|
وز برای آنکه ماهی بینمک ندهد مزه
|
|
ابر و باد آنک نمکها پیش خوان افشاندهاند
|
گر بدی مه بر زمین مرده از بهر حنوط
|
|
تودهی کافور و تنگ زعفران افشاندهاند
|
ور مزاج گوهران را از تناسل بازداشت
|
|
طبع کافوری که وقت مهرگان افشاندهاند
|
خورد خواهد شاهد و شاه فلک محرور وار
|
|
آن همه کافور کز هندوستان افشاندهاند
|
تا جهان ناقه شد از سرسام دی ماهی برست
|
|
چار مادر بر سرش توش و توان افشاندهاند
|
باز نونو در رحمهای عروسان چمن
|
|
نطفهی روحانیان بین کز نهان افشاندهاند
|
مغز گردون را زکام است از دم باد شمال
|
|
کابهاش از مغز بر شاخ جوان افشاندهاند
|
چشم دردی داشت بستان کز سر پستان ابر
|
|
شیر بر اطراف چشم بوستان افشاندهاند
|
شاخ طفلی بود و نوخط گشت و بالغ شد کنون
|
|
گرد زمرد بر عذارش زان عیان افشاندهاند
|
کاروان سبزه تا از قاع صف صف کرد ارم
|
|
صف صف از مرغان روان بر کاروان افشاندهاند
|
باد مشکآلود گوئی سیب تر بر آتش است
|
|
کاندر او قدری گلاب اصفهان افشاندهاند
|
روز و شب گرگ آشتی کردند و اینک مهر و ماه
|
|
نور خود بر یوسف مصر آستان افشاندهاند
|
مهر و مه گوئی به باغ از طور نور آوردهاند
|
|
بر سر شروان شه موسی بنان افشاندهاند
|