مطلع سوم

تا غبار از چتر شاه اختران افشانده‌اند فرش سلطانیش در برتر مکان افشانده‌اند
شحنه‌ی نوروز نعل نقره خنگش ساخته است هر زری کاکسیر سازان خزان افشانده‌اند
رسته چون یوسف ز چاه و دلو پیشش ابر و صبح گوهر از الماس و مشک از پرنیان افشانده‌اند
در رکابش هفت گیسودار و شش خاتون ردیف بر سرش هر هفت و شش عقد جمان افشانده‌اند
بیست و یک پیکر که از صقلاب دارد خیلتاش گرد راه خیل او تا قیروان افشانده‌اند
تا که شد نوروز سلطان فلک را میزبان عاملان طبع جان بر میزبان افشانده‌اند
تا که آن سلطان به خوان ماهی آمد میهمان خازنان بحر در بر میهمان افشانده‌اند
وز برای آنکه ماهی بی‌نمک ندهد مزه ابر و باد آنک نمک‌ها پیش خوان افشانده‌اند
گر بدی مه بر زمین مرده از بهر حنوط توده‌ی کافور و تنگ زعفران افشانده‌اند
ور مزاج گوهران را از تناسل بازداشت طبع کافوری که وقت مهرگان افشانده‌اند
خورد خواهد شاهد و شاه فلک محرور وار آن همه کافور کز هندوستان افشانده‌اند
تا جهان ناقه شد از سرسام دی ماهی برست چار مادر بر سرش توش و توان افشانده‌اند
باز نونو در رحم‌های عروسان چمن نطفه‌ی روحانیان بین کز نهان افشانده‌اند
مغز گردون را زکام است از دم باد شمال کابهاش از مغز بر شاخ جوان افشانده‌اند
چشم دردی داشت بستان کز سر پستان ابر شیر بر اطراف چشم بوستان افشانده‌اند
شاخ طفلی بود و نوخط گشت و بالغ شد کنون گرد زمرد بر عذارش زان عیان افشانده‌اند
کاروان سبزه تا از قاع صف صف کرد ارم صف صف از مرغان روان بر کاروان افشانده‌اند
باد مشک‌آلود گوئی سیب تر بر آتش است کاندر او قدری گلاب اصفهان افشانده‌اند
روز و شب گرگ آشتی کردند و اینک مهر و ماه نور خود بر یوسف مصر آستان افشانده‌اند
مهر و مه گوئی به باغ از طور نور آورده‌اند بر سر شروان شه موسی بنان افشانده‌اند