صبح خیزان کاستین بر آسمان افشاندهاند
|
|
پای کوبان دست همت بر جهان افشاندهاند
|
چون ز کار آب دیدند آب کار عاشقان
|
|
آب می بر آتش دل هر زمان افشاندهاند
|
پیش از آن کز پر فشاندن مرغ صبح آید به رقص
|
|
بر سماع بلبلان عشق جان افشاندهاند
|
در شکر ریز طرب بر عده داران رزان
|
|
از پی کاوین بهای کاویان افشاندهاند
|
تا به دست آوردهاند از جام و می صبح و شفق
|
|
زیر پای ساقیان گنج روان افشاندهاند
|
کردهاند از می قضای عمر و هم معلوم عمر
|
|
بر سر مرغان و در پای مغان افشاندهاند
|
بس زر رخسار کان دریا کشان سیم کش
|
|
بر صدف گون ساغر گوهر فشان افشاندهاند
|
سبحه داران از پس سبوح گفتن در صبوح
|
|
بر سر زنار ساغر طیلسان افشاندهاند
|
خورده یک دریای بصره تا خط بغداد جام
|
|
پس پیاپی دجلهای در جرعه دان افشاندهاند
|
حرمت من را که میگشنیز دیگ عیشهاست
|
|
بر سر گشنیزهی حصرم روان افشاندهاند
|
کیسههای زر به برگ گندنا سر بستهاند
|
|
بر سپهر گندناگون دست از آن افشاندهاند
|
تا به پای پیل می بر کعبهی عقل آمده است
|
|
پیل بالا نقد جان بر پیلبان افشاندهاند
|
خورده اند از می رکابی چند و اسباب صلاح
|
|
بر سر این ابلق مطلق عنان افشاندهاند
|
چون در این میدان به دست کس عنان عمر نیست
|
|
بر رکاب باده عمر رایگان افشاندهاند
|
زیره آبی دادشان گیتی و ایشان بر امید
|
|
ای بسا پلپل که در چشم گمان افشاندهاند
|
جرعه ریز جام ایشانند گویی اختران
|
|
کانهمه در روی چرخ جانستان افشاندهاند
|
خوانچه کرده چون مه و مرغان چو جوزا جفت جفت
|
|
زهرهوار از لب ثریا بیکران افشاندهاند
|
بر بط آبستن تن و نالان دل و مردان به طبع
|
|
جان بر آن آبستن فریاد خوان افشاندهاند
|
چنگ همچون جرهباز ازرق و کبکان بزم
|
|
دل بر آن ازرق وش بلبل فغان افشاندهاند
|
پس در آن مجمر که در تربیع منقل کردهاند
|
|
اولین تثلیث مشک و عود و بان افشاندهاند
|