در شکایت از روزگار

گور چشمی که بر تن یوز است از پی شیر نر ندوخته‌اند
جوشن عقل داده‌اند تو را صدره‌ی کام اگر ندوخته‌اند
پای در دامن قناعت کش کت لباس بطر ندوخته‌اند
بنگر احوال دهر خاقانی گرت چشم عبر ندوخته‌اند