این قصیده به نام کنز الرکاز است و خاقانی آن را در ستایش پیغمبر اکرم و در جوار تربت مقدس آن حضرت سروده است

مقصد اینجاست ندای طلب اینجا شنوند بختیان را ز جرس صبح‌دم آوا شنوند
عارفان نظری را فدی اینجا خواهند هاتفان سحری را ندی اینجا شنوند
خاکیان را ز دل گرم روان آتش عشق باد سرد از سر خوناب سویدا شنوند
همه سگ‌جان و چو سگ ناله کنانند به صبح صبح دم ناله‌ی سگ بین که چه پیدا شنوند
خاک پر سبحه‌ی قرا شود از اشک نیاز وز دل خاک همان ناله‌ی قرا شنوند
خاک اگر گرید و نالد چه عجب کاتش را بانگ گریه ز دل صخره‌ی صما شنوند
گریه آن گریه که از دیده‌ی آتش بینند ناله آن ناله که از سینه‌ی خارا شنوند
چون بلرزد علم صبح و بنالد دم کوس کوه را ناله‌ی تب لرزه چو دریا شنوند
صبح گلفام شد ارواح طلب تا نگرند کوس گلبام زد ابدال بگو تا شنوند
هر چه در پرده‌ی شب راز دل عشاق است کان نفس جز به قیامت نه همانا شنوند
صبح شد هدهد جاسوس کز او او وا پرسند کوس شد طوطی غماز کز او واشنوند
چون به پای علم روز، سر شب ببرند چه عجب کز دم مرغ آه دریغا شنوند
کشته شد دیو به پای علم لشکر حاج شاید ار تهنیت از کوس مفاجا شنوند
کوس حاج است که دیو از فزعش گردد کر زو چو کرنای سلیمان دم عنقا شنوند
یارب این کوس چه هاروت فن و زهره نواست که ز یک پرده صد الحانش به عمدا شنوند
چه کند کوس که امروز قیامت نکند بند آرد نفس صور که فردا شنوند
کوس را بین خم ایوان سلیمان که در او لحن داود به آهنگ دل آرا شنوند
کوس چون صومعه‌ی‌پیر ششم چرخ کز او بانگ شش دانه‌ی تسبیح ثریا شنوند
کوس ماند به کمان فلک اما عجب آنک زو صریر قلم تیر به جوزا شنوند
کوس را دل نی و دردی نه، چرانالد زار ناله‌ی زار ز درد دل دروا شنوند