در تحسر و تالم از مرگ کافی افدین عمربن عثمان عموی خود گوید

زان دل که در او جاه بود ناید تسلیم زان نی که ازو نیشه کنی ناید جلاب
مگزین در دونان چو بود صدر قناعت منگر مه نخشب چو بود ماه جهان تاب
ایام به نقصان و تو را کوشش بیشی خورشید به سرطان و تو را پوشش سنجاب
کی فربهی عیش دهد آخور ایام کی پرورش پیل بود جانب سقلاب
تکیه نکند بر کرم دهر خردمند سکه ننهد بر درم ماهی ضراب
دهرا چه کشی دهره به خون ریختن من خود ریخته گردد تو مکش دهره و مشتاب
قصاب چه آری ز پی کشتن ماهی خود کشته شود ماهی بی‌حربه‌ی قصاب
هان ای دل خاقانی اگرچه ستم دهر برتافتنی نیست مشو تافته برتاب
نقدی که قدر بخشد چه قلب، چه رایج لفظی که قضا راند چه سلب، چه ایجاب
خط بر خط عالم کش و در خط مشو از کس دل طاق کن از هستی و بر طاق نه اسباب
جاهل نرسد در سخن ژرف تو آری کف بر سر بحر آید پیدا نه به پایاب
تحقیق سخن گوی نخیزد ز سخن دزد تعلیق رسن باز نیاید ز رسن تاب
کو آنکه سخندان مهین بود به حکمت کو آنکه هنر بخش بهین بود به آداب
کو صدر افاضل شرف گوهر آدم کو کافی دین واسطه‌ی گوهر انساب
کو آنکه ولی نعمت من بود و عم من عم نه که پدر بود و خداوند به هر باب
آن فخر من و مفتخر ماضی اسلاف آن صدر من و مصدر مستقبل اعقاب
آن خاتمه‌ی کار مرا خاتم دولت آن فاتحه‌ی طبع مرا فاتح ابواب
در دولت عم بود مرا مادت طبعم آری ز دماغ است همه قوت اعصاب
زو دیو گریزنده و او داعی انصاف زو حکمت نازنده و او منهی الباب
زآن عقل بدو گفته که ای عمر عثمان هم عمر خیامی و هم عمر خطاب