در تحسر و تالم از مرگ کافی افدین عمربن عثمان عموی خود گوید

راه نفسم بستهشد از آه جگر تاب کو هم نفسی تا نفسی رانم ازین باب
از هم نفسان نیست مرا روزی ازیراک در روزن من هم نرود صورت مهتاب
بی هم نفسی خوش نتوان زیست به گیتی بی‌دست شناور نتوان رست ز غرقاب
امید وفا دارم و هیهات که امروز در گوهر آدم بود این گوهر نایاب
جز ناله کسی همدم من نیست ز مردم جز سایه کسی همره من نیست ز اصحاب
آزرده‌ی چرخم نکنم آرزوی کس آری نرود گرگ گزیده ز پی آب
امروز منم روز فر رفته و شب نیز سرگشته ازین بخت سبک‌پای گران خواب
نالنده و دل مرده تر از مرغ به شبگیر لرزنده و نالنده‌تر از تیر به پرتاب
گرم است دمم چون نفس کوره‌ی آهن تنگ است دلم چون دهن کوزه‌ی سیماب
با این همه امید به بهبود توان داشت کان قطره‌ی تلخ است که شد لل خوشاب
راحت ز عنا زاید و شک نی که به نسبت زان حصرم خام است چنین پخته می‌ناب
از داده‌ی دهر است همه زاده‌ی سلوت از بخشش چاه است همه ریزش دولاب
ای مرد سلامت چه شناسد روش دهر از مهر خلیفه که نویسد زر قلاب
از حادثه سوزم که برآورد ز من دود وز نائبه نالم که فرو برد به من ناب
سرگشته چه گویم که سر و پای ندارم خسته به گه خرط و شکسته گه طبطاب
بیمارم و چون گل که نهی در دم کوره گه در عرقم غرقه و گه در تبم از تاب
حاجت به جوال است و جوم نیست ولیکن دل هست بنفشه صفت و اشک چو عناب
چون زال به طفلی شده‌ام پیر ز احداث زآن است که رد کرده‌ی احرارم و احباب
خرسندی من دل دهدم گر ندهد خلق سیمرغ غم زال خورد گر نخورد باب
همت به سرم گفت که جاه آمد مپذیر عزلت به درم کوفت که فقر آمد دریاب